سکانس اول:

لوکیشن: سه راه حکیم نظامی-ابتدای خیابان حکیم نظامی
صبح ساعت 7. درررررواز تهران 2نفررر.خانم درواز تهران.اقا درواز تهران .درررررواز شیراز 1نفرررر. دو تومن میشه.بفرمایید.خدا بده برکت 
سکانس دوم:

لوکیشن: فرودگاه اصفهان-سالن پرواز

.ایرپورت.خود جناب در ذهن ها متشخص خلبان.کییییییش .کیییییش.کیش جا نمونی.خانم شما مگه کیش نمیری .پس چرا نمیای .من :|||.کییییش دونفر مونده.اقا کییییش.رفتیمااااا.نبووووود.

هردو متعلق به سیستم حمل و نقل اند و هردو پی مسافر .هردو مشتاقانه منتظرند تا مسافر بار بزنند و به مقصد برسانند و خدا بده برکتی بگویند و ما گاهی آن مسافرانی هستیم که جا مانده ایم گاه از روی عمد و گاه از روی اجبار اما به هرحال شوفر سفرش را رفته است. 
و الان که این کلمه ها را مینویسم به یاد وسوسه های صبگاهی در راه دانشگاه و درواز تهران می افتم که تاکسی ها صف کشیده اند و مدام میگویند تهرااان.تهرراااان.و من هربار که.از کنار انها میگذرم وسوسه ای در گوشه ای از ذهنم نجوا میکند که سوار شو و برو برو فقط برو مقصد مهم نیست اصلا سوار شو برو رسیدی دوباره سوار شو و برگرد 
ذات حرکت است که وسوسه میکند ..رفتن و اکتشاف .رفتن در موقعیت های تازه قرار گرفتن.رفتن و فقط رفتن .رفتن نه برای انکه برسی.بلکه برای صرف فعل رفتن که میروم .میروی.میرود.میرویم.میروید.میروند.که این رفتن هاست که ادمی را می سازد که گاه حل چالش های رفتن خود سمباده ای است که جلایت می دهد و این تعالی که از رفتن حاصل آید حکما از سکون بدست نمی آید که سکون رخوت و عادت می اورد .عاداتی که به زمین و زمینیان عادتت می دهند. و اما شوفر خوب می داند و خوب میشناسد ذات رفتن را .که می داند ماندن بی وفاست که دل نمی بندد به ماندن ها . باید تمرین کنم که بخشی از وجودم را شوفر تربیت کنم که بیاموزمش دل نبندد که یاد بگیرد " هوالبقا"