معاون یا رییس

19سال از عمرم داره میگذره و من کم و بیش دارم خودومو میشناسم و می فهمم چی به چی و اکثر مواقع هم نمی فهمم چی به چیه و میتونم بگم 80%تصمیمات اشتباهیی هم که میگیرم برا اینه و 19%مابقی به خاطر تصمیمات اشتباهیه که عمدا می گیرم (همچین ادم نا متعادلی هستم من:)) و 1%مابقی چیزایی که از دست من خارجه به هرحال...

تو این سال های چیز بزرگی که متوجه اش شدم اینه که من به ذاته مدیر خوبی نیسم ینی اصلا خوب نیسم اما معاون خوبی ام. حرف خیلی ساده ایه اما برا اینکه به همچین نتیجه ای برسم تو موقعیت های زیادی به معنای واقعی کلمه گند زدم و خراب کردم. همه چی برمیگرده به سال ها پیش یعنی دبستان

تو کارهای گروهی و در قالب یه تیمی که تازه تشکیل می شد عملکردم قابل قبول بود و همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه معلم (که واقعا متعقدم واژه معلم برای بعضی هاشون زیادیه.چون معلم کلمه مقدسیه و الکی نیست .مسئولیت بزرگیه) به این نتیجه می رسید که چون عملکرد من تو تیم خوبه من می تونم سرگروه بشم و زهی خیال باطل .درست از لحظه ای که این تصمیم گرفته میشد و همه بچه های تیم هم موافق بودن و خود خرم هم قبول می کردم (خب به هرحال بچه بودم و کیه که تو اون سن دست رد بزنه به میز ریاست:)) گندزدن ها و جو گیری های من نیز اغاز میشد و گندی نبود که زده نشه.این مسله ادامه پیدا کرد و به راهنمایی نیز کشیده شد(بچه های این دوره زمونه چمیدونن راهنمایی چیه که .میگن 7ام و 8ام و اینا ...هعی زنددگی...پیرشدیم رفت.:)) بعدها اوایل دبیرستان که کاری به کسی نداشتما اصن کلا ناسازگار بودم با جو بچه ها و سرم به المپیاد و فعالیت های دیگه بند بود کاری به کسی نداشتما این گندها کمتر پیش میومد تا دوم دبیرستان که من شروع کردم به پرسش به اینکه کی ام چی از جون خودم از این دنیا میخوام. افت تحصیلی شروع شد و من هرروز بیشتر تو این سوال ها غرق میشدم خوب و غلط را امتحان می کردم فارغ از نتیجه نماز خوندن و نخوندن را امتحان می کردم بد بودن خوب بودن را امتحان می کردم بدون ترس از خدایی که سنگ میکنه بدون واهمه از جهنمی که ناخواسته برام ساخته بودن بدون طمع بهشت نیکی میکردم مفهوم خیلی از چیزا برام عوض شد . شروع کردم به خوندن قرآن با دید انتقادی با این دید که ازش ایراد بگیرم و این فکرها وقتی برا درس باقی نمیذاشت . من شروع کردم به شناخت عرفان شروع کردم به شناخت عرفا مولانا ، ابوالخیر،عطار و خیام فقط میخوندم شروع کردم به شناخت علوم مختلف موسیقی های سبک های مختلف از هرگوشه جهان و افت تحصیلی بیشتر و بیشتر انزوا فکری بیشتر و بیشتر ... دو سه باری سعی کردم با دوستام درمورد این دغدغه ها حرف بزنم اما هربار نیشخند ها بود که مثل چکش میخورد تو سر افکارم برا همین میگم انزوا فکری.خیلی چیزا برام معنیشو از دست داد و با خیلی چیزای دیگه اشنا شدم مهم ترین این چیزا بخش های کشف نشده از شخصیت خودم بود همون موقع بود که فهمیدم من هیچوقت مدیر خوبی نبودم اما معاون خوبی بودم یکی از ویژگی هایی که اینو نتیجه داده اینه که من ایده های نامتناهی دارم که بیشتر اوقات به معنای واقعی کلمه مزخرف اند و همیشه یه مدیر باید باشه تا تصمیم بگیره که این ایده عملی بشه یا نه ... بعد از این دیگه با خودم روراست بودم و نپذیرفتم که تو پروژه ها مدیر یا سرگروه باشم و خواستم که معاون باشم و مفید باشم :) 

پ.ن: همیشه نقش های مکمل فیلم ها برام بهتر از نقش اول بودن :))