به راستی که راه هایی که می روی جزی از تو می شوند....ذات و ماهیت سفرچیزی رمز آلود در خود دارد .سفر که اغاز نشده دلهره داری از انچه که احتمال رخ دادن دارد و دل آشوبی.و اما سفر که اغاز می شود حسی اسرار آمیز تمام وجودت را فرا می گیرد و این بارمقصد کوه است حوالی اصفهان بهنام دالانکوه با همسفرانی خووب و همین که مقصد کوه است خود مزیدی است بر انتظاری شیرین برای رسسدن به قله ....کوه نمادی از استقامت است زیاد در ادبیات شنیده ایم اینگونه ولی تا بر دامنه نگذاری حسش نمیکنی... دامنه را که شروع می کنی پر از شور و انگیزه ای و کم کم بالا که می روی خسته می شوی دلت میخواهد که وا بدهی اما مقاومت میکنی و بالا می روی و وقتی به قله رسیدی همه ی منظره زیر پای توست و توی همه ی حس " همه دنیا کوچک تر از ان است که درگیرش شوی و حرص بزنی .که خدایی بزرگتر از روزمرگی هایت حواسش به تک تک برگ هایی که از درخت می افتد هست "

قسمت دوم:خط الراس _نزدیک قله _من و یک منظره زیر پایم.حس وصف ناشدنی رها شدن از تعلقات.کلمه ای به آن نمی افزایمدالانکوه