شب هایی هستند که بغض راه نفست را بسته .شب هایی هستند که به یکی از  4 کنج اتاقت پناه میبری. شب هایی هستند که اه لعنتی ... سحر نمیشود... شب هایی که با خودت خلوت میکنی .اعمال واجب و  مستحب این شب ها را در هیچ مفاتیحی ننوشته ... پس به اندازه 7میلیارد انسان ساکن این کره خاکی,راه برای طی کردن این شب ها هست . یادم باشد گاهی از بعضی اطرافیانم بپرسم که چگونه سحر میکنند این شب ها را... و من ... و ما.... خودم و تنهاییم را میگویم رفیق گرمابه و گلستانم.. طی میکنیم دیگر ... این شب ها دو نفری میشینم گرم صحبت تا سحر و هر چنددقیقه یکی از غصه هایم را به تار مویی از موهای پریشان این شب ها میبندمو مقصد مشخص است ;پشت گوش... و غصه ها ... و تک تک تارهای غصه به درک واصل میشوند ... و من میدانم که اگر دختری را دیدم که با دستی لرزان موهایش را پشت گوش می اندازد به چی می اندیشد