گفت:تمومش کن
گفتم :ادم وقتی دل و دماغشو نداره .ینی حتی نمیتونه تمومش کنه
گفت:بالاخره که چی؟
گفتم: که هیچی... همه چی که نباید به ته برسه.اصن به ته برسه که چی .
گفت: ولی اگه تهش ته دیگ باشه چی؟
گفتم: خودت داری میگی اگه باشه.تازه اگه سوخته نباشه .تازه اگه برشته شده باشه.. خلاصه که اگه سیب زمینی ها درست تو زمان و مکان درست باشند اگه...
گفت: فلسفه بافی نکن .غیر من و تو هیشکی اینجا نیست . اونقدی شهامت داشته باش و اعتراف کن که از تموم کردنش میترسی.
گفتم:برو بابا . اگه از ترس بود که راه حلش معلوم بود. صاف میزدم تو دل ماجرا .بدبختی اینجاست که حتی انگیزه از سرانجامش ترسیدن هم ندارم .ترس مال وقتیه که چجوری بودن تهش برام مهم باشه که از بدبودنش بترسم ولی دقیقا نکته همینجاست که من اصن حسی به تهش ندارم برا همینه که اینجام.برا همینه که وایسادم تا ببینم چی میخواد بشه
گفت: هوووو چته...یه نفس بکش بینش..یه بند داره دری وری میبافه ... تو مشکلت اینه زیادی میبافی..ینی انقد بافتی و بافتی که مخت تاب برداشته..تابیده بهم
گفتم: الان داری راه حل میدی خیر سرت؟
گفت: نه .دارم قربون صدقه ات میره از بس نابغه ای
گفتم : انتخابم فعلا همینه و با تقریب خوبی میتونم بگم این خط ,نقطه سرِخط ندارد تا وقتی که اصلا بروم صفحه ی بعد...
گفت: به درک ... به درک که نسل احمق ها هنوز منقرض نشده... اصن به درک که تمومش نمیکنی
(تموم کردنه قابلمه را میگفت...)
گفتم: اره شاید من یه احمقم که برا تموم کردن یا نکردن یه قابلمه غذا این همه فلسفه میبافم

#از سری مکالمات من با غذام
#با ته دیگ مهربان باشیم
#افطار زیاد نخوریم
نتیجه اخلاقی: هیچوقت با غذاتون دردودل نکنید ...اون یه بی شعوره که فوقش 8ساعت با شما میمونه و بعد شما را به یه مقصد "گلاب به روتون " میفروشه.