انبوهی از سبزیجات مختلف را هرجور که مایل هستید و اصلا بدون توحه به معیار های زیباشناختی خرد کنید و ان را در یه کاسه بزرگ بریزید( یکی از ترفندها همین است که اصلا مهم نیست محتوا چقدر است فقط کاسه باید بزرگ باشد) کمی چاشنی(ابغوره.سرکه.ابلیمو یا هر عصاره دیگری که از میوه ها میگیرند ) به ان بیافزایید بعد به سراغ یخچال بروید مثلا میبینید مادرجانتان خیلی خود جوش یک قابلمه عدس پخته است در یحچال گذاشته از برای هیچ و شما میگویید حیف است و اصلا 100ها مقاله در باب ارزش غذایی عدس در ذهنتان مرور میشود ( این بماند که اصلا تا بحال در عمرتان درباره هیچ نوع ماده ای و ارزش غذاییش سرچ نکرده اید)  عدس را به مخلوط می افزایید و با لذتی وصف ناپذیر که انگار دارید یک دوبل برگر میل میکنید کاسه را در اغوش میگیرید و با یک قاشق رو کاناپه وِلو می شوید . کاسه به انتها میرسد شما هنوز از لحاظ روانی خودرا یه گرسنه می یابید اما معده شما گنجایش هیچ چیز دیگری ندارد و لذا شما یک عدد سیرِ گرسنه اید که خب این موحب شادمانی است چرا که طی یک فلسفه ای که خودتان دارید و اصلا انقد چرت است که فقط خودتان پیرو این مکتب هستید ; مواد کمتری را صرف بیهوده کرده اید. در این فلسفه من معتقدم که وقتی خورشید دارد یک کاری میکند که مهم است و حداقل اندازه یک همسایگی به شعاع اپسیلون (که این مقدار اپسیلون بسته به آن کار دارد) روی سیستم اطراف خود تاثیرگذاراست. لیاقتش بهترین غذاهاست و اصلا هیچ عذاب وجدانی از بابا غذا خوردن ندارد چرا که در تلاش است این غذا را به چیزبهتری تبدیل کند (غذا در فرایند هضم و جذب به انرژی بدل میشود و خورشید را در فکر کردن بهتر و انجام بهتر کارها یاری میرساند) اما وقتی هیچ اثری روی سیستم ندارد باید کمترین و بیخود ترین مواد را مصرف کند ( مثلا همین سبزیجات و کرفس و اینها که در م

قابل حجمی که دارند هیچ انرژی تولید نمی کنند و شما صرفا سیر میشوید) در اخر میخواهم بگویم سباستین حواست به اینها که میگویم هست؟؟؟ نیمی از تابستان رفت :))