ادم یک وقت هایی مینشیند در دل و مغز خودش کنکاش میکند . هی حفر میکند چاه پشت چاه . هی میکند تا به چیزی برسد. میکاود و نمیابد. هی مینشیند جلوی اینه خنده ی زروکی تمرین میکند که تحویل جماعت دهد که برچسب " غمگین " و افسرده و این دری وری ها به ادم نچسبانند که من سخت از این صفت ها و قضاوت های بعدش متنفرم ینی به نظرم یک غمگین واقعی فقط غمگین است و حال و حوصله توضیح و توجیه و حرافی های دیگران را ندارد . برای همین مینشینم لبخند زورکی تمرین میکنم. اما آینه که امان نمیدهد هعی خودت را ورنداز میکنی ببینی این کیست جلوی رویت ایستاده و به تو لبخند میزند به قول فرهاد که " می‌بینم صورتمو تو آینه،با لبی خسته می‌پرسم از خودم :این غریبه کیه ؟ از من چی می‌خواد ؟اون به من یا من به اون خیره شدم ؟ "  بعد یکهو به خودت می آیی میبینی ساعتی گذشته و تو اما فقط یک لحظه است که غافل بوده ای. نگاهت خیره به آینه مانده است و زیر لب زمزمه میکنی:"آینه می‌گه: تو همونی که یه روزمی‌خواستی خورشیدو با دست بگیری،ولی امروز شهر شب خونه‌ت شده،داری بی‌صدا تو قلبت می‌میری! " بعد یک نگاه به تسبیح و قرآن روی میزت می اندازی ته دلت قرص میشود که یکی همیشه بوده که در اخرین لحظات پرت شدنت دستت را گرفته . یکی که در همه ی ناامیدی هایت پناه بردی به او . مصرع اخر این شعر فرهاد را دوست نداری و دلیلش هم اوست . بی صدا نمردی . هیچ وقت بی صدا در قلبت نمردی . ینی مثلا اینجوری بوده که همیشه او یک زنگ دستش گرفته راه به راه در قلبت به صدا می اندازتش . نه که اهنگ خاصی هم باشد ها نه. فقط میشنوی که هست و دلگرمش هستی . مثلا از آن صدا ها که بچه بودم قابلمه ها را ردیف میکردم جلویم و هی با قاشق دنگ دنگ بر ان میکوبیدم بی انکه اهنگ خاصی بزنم . از روی سرخوشی بود و از روی سرخوشی میشنوم صدای زنگش را...

پی نوشت به صاحب زنگ : دل به جا نیست ای به قربانت.... کمی ساز دل ما را کوک کن :)))