یعنی حداکثر زمان تمرکزم به نیم ساعت تقلیل پیدا کرده ... بعد از نیم ساعت یهو ذهنم پرت میشه تو یه اتوبان شلوغ که از هر طرفیش یه ماشین داره میاد و من باید با کلی بدبختی این ذهنمو از وسط این اتوبان سالم رد کنم بیارمش یه طرف یقه شو بگیرم بچسبونمش به دیوار و بگم : خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم دفعه اخرت باشه انقدر احمقانه پرت میشی تو این اتوبان الانم راهتو بکش برو به همون دنیای واقعی بیرون و بچسب به کاری که انجام میدادی. رفت تو کله ات یا نه؟. بعد ذهنم یه خنده ی کج میکنه و میگه :باشه بابا . خودم از پسش برمیام. بعد راهشو میکشه و سوت زنان برمیگرده تو دنیای واقعی و اینجاست که من شاید 5دقیه از حرفای استاد یا 5دقیقه از دیالوگ های فیلم و یا 5خط از کتاب و جزوه را از دست دادم. و جالب اینجاست که نمیدونم این مکالمات فرسایشی بالاخره کی میخواد تموم شه.