از ورزشگاه که دم پل بزرگمهره پیچیدم تو ابتدای مادی نیاصرم و هندزفری به گوش تا اردیبهشت را پیاده رفتم.رفتن حکایت غریبیه.چه دلبری میکرد مادی نیاصرم تو این اخرین روز پاییز . من بودم و "ایه های عاشقانه" علیرضا عصار و جوجه هایی که یکی یکی اخر پاییز شمردم. شمردم که رسیدم به این که هیچی نیست تو جواب " عمرک فیما أفنیتَه" بدم ;که شرمندگی قطره قطره از چشم هام پایین اومد . سرمو انداختم پایین زیر یه پرچم"باز این چه شورش است که در خلق ادم است/باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است" باقی مونده از محرم دم خیابون عافیت ,ایستادم . نه پای رفتن داشتم نه تاب موندن. رفتن اما باز مثل همیشه غالب شد . رفتن حکایت غریبیه. 

آه کردم چون رسن شد آه من
گشت آویزان اندر چاه من
آن رسن بگرفتم و بیرون شدم
شاد و زفت و فربه و گلگونشدم
در بن چاهی همی بودم نگون
در دو عالم نمی‌گنجم کنون