نه نشده بود...

درنیامده بود...

خوب نبود...

پنجشنبه فیروزه ای سارا عرفانی رو میگویم. چیزهای خیلی زیادی سر جایش نبود و هربار خودم را مجاب میکردم که دل بده به داستان و تا تهش را بخوان . نمیشد. جزئیاتی داشت که خیلی خیلی باورناپذیرش میکرد . داستانی که لذت تجربه زاویه نگاه جدیدی را به من ندهد از خواندنش لذت نمی برم. 

تمامش کردم چون نمیخواستم تا نصفه رهایش کنم . چندوقتی است این عادت نصفه خواندن را ترک کرده ام و حداقل این تمرین خوبی بود که کتاب را تا ته ببرم!

تعجب میکنم از خودنویسنده که فلسفه خوانده... از این همه سطحی نگری تعجب میکنم. من این همه وابستگی و احساسی برخورد کردن غزاله را نمیفهمیدم آن هم نسبت به کسی که چندباری فقط هم کلامش شده !!! من هیچکدام از شخصیت های دختر داستان را نمیفهمیدم . به قول خودش این همه چیپ بودن سطح دغدغه هاشان را نمی فهمیدم. این همه احساس وابستگی شان به یک نفر دیگر را نمیفهمیدم. این همه سیروسلوک غیرمعنوی و معنوی نشان دادنشان را نمی فهمیدم. این همه قیصربازی های شخصیت های پسر را هم نمیفهمیدم.

کم کم دارم به این نتیجه میرسم که مدار فهم من دچار مشکلات اساسی شده وگرنه که این حجم از نفهمیدن در این بازه زمانی یکماهه ، توجیه دیگری را نشاید!!