ترم 2یا 3بودم که برای ثبت نام رفتم. یه دختری شماره موبایلم را گرفت یه چندتا سوال درباره رشته ام و اینکه خوابگاهی ام یا اصفهانی ازم کرد و بعد گفت سخنرانی و جلسه داشتیم بت خبر میدم. من اما صادقانه و صریح گفتم که برای کار داوطلبانه تو اردوهای جهادی اومدم. یه نگاهی به من کرد یه نگاهی به مقنعه وسط سرم و بعد نمیدونم این شرایط من ورودی کدوم تابع تو مغزش بود که خروجیش شد یه جواب سربالا و دست به سر کردن من. یه مدت که گذشت هی این دختر را تو اتوبوس های دروازه تهران و جاهای مختلف دانشگاه میدیدم،کشاورزی میخوند. خیلی با خودم حرف زدم که دیگه ازش دلگیر نباشم و اینم مثل رفتار متعصب بچه های انجمن اسلامی تا حدودی فراموش کنم.

ترم پیش که شین داشت برام تعریف میکرد که اونم رفته جهاد و به اونم با یه نگاه از بالا به پایین و یه نگاه مسلمان به کافر گونه ، جواب سربالا دادند؛ دیگه واقعا برام توجیه پذیر نبود. این دیگه اشتباه و قضاوت یه نفر نبوده این دیگه میشه قضاوت یک سیستم که اینجوری مریضه! 

بعد از همون اردوی جهادی خیلی اتفاقی گزارشی که یکی از مدرس ها نوشته بود رسید دستم. 

منی که با حداقل 6تا برنامه پژوهشی و اموزشی که رو فلش اماده کرده بودم که تو مصاحبه تو دفتر جهاد اگه ازم خواستن ارائه بدم و با کلی ایده رفته بودم و خودمو برای یه مصاحبه اماده کرده بودم ؛ خیلی راحت با یه قضاوت از روی مقنعه رد شدم. و حالا گزارشی را میخوندم  از کسی که رفته بود فقط از روی حس متعفن ترحم. فقط از روی حس دلسوزی و گزارشش پر بود از کیسه هایی که دوخته بود برای ثواب اخروی! 

و من فقط 2هفته روی کلامم کار میکردم که رنگی از ترحم و نگاه شهری به روستایی توش نباشه. 

کاش انقدر مرزبندی نمیکردیم. 

کاش همون جمله اخر وبلاگ هبوط تو پست موقت قبلیش که: عقده هایمان با عقایدمان درهم تنیده نشود!

- بهونه نوشتن اینا ،پوستر بزرگی بود که جهاد برای اردوی این ترمش زده بود دم تالار !