مهسا یک مدت است که تیر و کمانش را به پشت انداخته و سپر به دست مسیر را طی می کند. مهسا از جنگ های بیهوده خسته شده بود ، هنوز هم خسته است، هنوز هم حتی از دیدن جنگ های بی انتهای اطرافیانش با هر چیز کوچکی خسته است.

مهسا یک زمانی داشت خودش را به هر دری میکوبید و به معنای واقعی کلمه خودش را رنده میکرد تا در یکی از دوره های کاراموزی چرت ناسا ( که یه چیزی بود در حد کاشتن یک هویج !) حضور بهم برساند ولی بعد کم کم دنیایش بزرگ تر شد ، کم کم از خیلی از اسم ها و شو های تبلیغاتی اعلام برائت کرد.

مهسا حالا لذت هایش خلاصه شده اند در اینکه می اید مینشیند یک بازی شبیه ساز پرواز باز میکند و غرق میشود در کنترل پرواز و فرود یک فالکون نمیدانم چند بر روی نمیدانم کدام جرم مسیه ! 

مهسا حالا خسته که میشود ، صدای آ شیخ جوادی را می اندازد در هدفونش و به طعم بستنی جدیدی که کشف کرده فکرمیکند.

من خوب میدانم سباستین که این مهسا همان مهسای 93 نیست! 
مهسای 93 امده بود دنیا را تغییر دهد ، امده بود با همه بجنگد ،

 و مهسای الان درگیر انقلاب های دورنی خود است و جنگ های بیرونی اش را به صفر رسانده.

بهانه نوشت: بهانه همه اینها جشن فارغ التحصیلی است !