سباستین کاش بیای بهم بگی همه همینجوری ان، که گاهی وقتا همه میترسن که از پس زندگی کردن بر نیان. من خیلی میترسم که از پس زندگی کردن بر نیام. ترسی که ساعت 1.5 شب اوار میشه رو سرم و خواب را برام یه رویای دست نیافتنی میکنه، حالا که اصن بحث شب و روز شد تو بگو ببینم چه فرقی میکنه شب یا روز؟ چه فرقی میکنه الان ساعت چنده؟ چه فرقی میکنه اذر یا دی؟ تقویم مگه اصن غیر از یه شوخی بی مزه، چیز دیگه ای میتونه باشه؟ یکی میگه 2018 سال از مبدا گذشته، یکی دیگه میگه 1397 و یک دیگه میگه1440. مگه فرقی هم میکنه؟ اصلا تو بگیر همین لحظه نقطه صفر تاریخ باشه. خب؟ بعدش؟
من حس میکنم یه حشره خیلی خیلی کوچولوام که داره رو یه صفحه سیاه بزرگ به صورت رندوم حرکت میکنه، حالا تو بیا بهش بگو تو توی یه صفحه حرکت نمیکنی؛ تو داری روی یه حجم بزرگ از سفیدی حرکت میکنی. مگه میفهمه؟ مگه اصن مهمه براش؟ مگه فرقی هم میکنه؟ گاهی وقتا حس میکنم ما الکی این حجم از دیتا را داریم انالیز میکنیم که به یه چیزای الکی تر دیگه برسیم.
شده بترسی از اینکه داری همه چی را اشتباه طی میکنی؟ شده به هیچ ولتاژ رفرنسی اعتماد نداشته باشی؟ شده دیگه هیچ چیزی برات ایده ال نباشه؟ شده شب همونجوری بخوابی که صبح پا شده باشی؟ اگه اره پس دیگه روز و شب چه فرقی میکنه سباستین. دیگه امروز و فردا چه فرقی میکنه. دیگه بودن و نبودن چه فرقی میکنه.