شلغم های عینکی

گوساله های وحشی

 باقالی های پرنده

بوق دوست سگی

رایرا+1

تو بالا و پایین کردن نوشته‌های notes گوشیم، اولش که اینو دیدم نتونستم بفهمم مربوط به چی و کجاست. تاریخش را که دیدم فهمیدم مربوط به یکی از کارسوق های  مدرسه است. اسم بعضی از گروه‌های بچه ها بود. اون روز کلی‌ چشم هام برق میزد از شور و نشاط و هیاهوی مدرسه. با همه دوندگی ها و خستگی ها، من و مطهره سرمون درد میکرد که برای مدرسه کارسوق بذاریم. سرمون درد میکرد که بریم وکلی تناقض بندازیم تو مغز بچه ها. یه جورایی انگار ادای دین میکردیم به همه اون آدم های که تو دبیرستان اومدن و تضاد انداختن تو مغزمون و ازمون خواستن که چارچوب هامونو بشکنیم. 

دلم رفت برای اینکه دوباره بتونم کلاس برم. که دوباره بشم اون معلمی که میگه این کتاب های ریاضی مدرسه را بندازین بازیافت و بعد بشینم براشون حل مسئله بگم. تو یه دنیای موازی من یه معلم ام از  اون معلم هایی که همیشه محرم رازهای بچه هان، ته دلشون همیشه یه غمی هست، رابطه شون با مدیر خوبه ولی با معاون نه، بقیه معلم ها سعی میکنن زیرآب بزنند ولی مدیر هیچوقت اعتمادشو نمیگیره ازشون، از اون معلم هایی که یه حرف هایی میزنن که کل کلاس یهو پچ پچ میشه و بچه ها ریز ریز میخندن. از اون معلم هایی که پرپرواز میشن برای همه بلند پروازی های بچه ها.

چقدر دلم میخواست فردا بعد زنگ دوم، خانم معلم صدام میزد و تو خلوت بم می‌گفت : مهسا چند وقته حواست پرته، عیبی هم نداره، ولی دختر نکنه غم بیاد گیر کنه تو دلت و دیگه نره. حواست هست چی میگم؟ و من گیج و گنگ دوباره برگردم نیمکت دوم و بشینم زل بزنم به تخته.

سیستم مدرسه همیشه معیوب و کشنده بوده. ما ها تلفات این سیستم هستیم و حالا فقط منتظریم دوباره بچه هامون را به این سیستم برگردونیم...