میدونی چیه سباستین؟ مشکل من و تو اینه که خوشی‌های کوچیک، کوچیک را skip میکنیم. من یه روزی رویا می‌بافتم که تو این نقطه ایستاده باشم، که لیسانس گرفته باشم، یه تیکه کاغذ داده باشن دستم و بگن تو الان یه مهندسی، تو قسم خوردی که این دنیا را جای بهتری برای زندگی کنی. 

حالا اما یادم نمیاد برای این تیکه کاغذی که گرفتم دستم، خوشحالی کرده باشم. من تا خرخره تو لجن آروزی بعدی دارم دست و پا میزنم و دارم با خودم فکر میکنم من چندتا خوشی کوچیک دیگه را skip کردم؟ 

برای همین پا شدم و رفتم یه قاب خریدم که به معنای واقعی کلمه، «مدرکم را قاب کنم بزنم به دیوار».  نه برای اینکه احساس میکنم کار خاصی انجام دادم، من معمولی ترین دانشجوی لیسانس این مملکت بودم.

فقط برای اینکه من یه روزی با تمام وجود اینو میخواستم و حالا برام بی‌ارزش‌ترین کاغذ دنیاست.

 

+اگه همیشه اون چیزی که می‌خوام بی‌ارزش‌ترین چیز دنیا باشه، چی؟