یک احتمالاتی هست که این اخرین تابستانی است که با زری مامان و بابا این روزهای طولانی را سپری میکنم. بیشتر اوقات را با انها میگذرانم. تفریح های مشترک با آنهاپیدا کرده ام. با پدر شب ها سریالNarcos را میبینیم و با مادر مسابقه اشپزی دستپخت را. کمترین علاقه ای به تلویزیون دیدن ندارم ولی هربار ادای هیجان زده شدن درمیارم و وقتی حواسشان شش دنگ جمع قسمت مهم سریال یا مسابقه است، نگاهشان میکنم. 
به نظرم میرسد که تا وقت هست باید از همه چیز یا حداقل آن چیزهایی که احتمال میدهی اخرین بار است، خداحافظی شکوهمند کرد. نگاهشان کنی انگار که میخواهی تمام جزئیات را در مغزت کنده کاری کنی، انگار که میخواهی یک مجسمه مرمر را از انها در ذهنت بتراشی، باید تمام جزئیات را به خاطر بسپاری. خط خنده و اخم شان را، چروک های کوچک کنار چشم شان را، لحن حرص خوردنشان را برای چیزهای کوچک. 

خواهرم را اما کمتر از همیشه میبینم، درگیر کار و پایان نامه اش و یارش و هزار یک قصه دیگر. من اما خالی تر از همیشه ام. این تابستان خداحافظی های طول و دراز زیادی انجام دادم. البته زیاد که یعنی 4عدد. همین 4 تا اما خالی ام کرده است. 
تابستان سال دیگر را نمیدانم کجا هستم طبق برنامه هایم باید یک اقیانوس آن ور تر باشم اما کسی چه میداند شاید هم زیر خاک باشم در آن مکعب مستطیل خاکی معروف یا شاید هم باز در همین اتاق باشم. برایم مهم نیست که بعدا چه میشود. برایم مهم است که حالا که فرصت خداحافظی شکوهمند را دارم از آن استفاده کنم.