فکر کنم بالاخره فیلد مورد علاقه ام را پیدا کردم. تقریبا یک هفته است باهاش آشنا شدم و  ملغمه ای است از هر آنچه که تا به حال از لیسانس و ارشد و مطالعات متفرقه و علاقه مندی های متفرقه ام درگیرش بودم. خبر بد اینکه تقریبا تو ایران کسی رو این زمینه کار نمیکنه:( خبر خوب اینکه 3 تا استاد خیلی خیلی باحال پیدا کردم که هرکدوم یه گوشه دنیا دارن رو این زمینه از چندین جنبه هیجان انگیز کار میکنند و خبر متوسط اینکه من نمیدونم میخوام چه غلطی کنم.

انتخاب رشته لیسانس را با رد گزینه به برق رسیدم و زدم و شد( به عنوان یک 18 ساله ی کور ). انتخاب ارشد را با دو درسی که از صنایع داشتم به سیستم رسیدم و خواندم و شد( شاید اگر برگردم انتخاب اول شریف نمیزدم بنابر دلایلی!). دکترا را بهش فکر نمیکردم و کار را تجربه کردم. 

تجربه این 8 ماه کار کردن در یکی از این شرکت های معروف برایم مشخص کرد که فعلا هنوز هیچ مسیر شغلی را برای خودم متصور نیستم و راه آکادمیک و آدم های آکادمیک و ماجراجویی های آکادمیک " فعلا" برایم جذاب تر است. 8 ماه پیش جور دیگری فکر میکردم.

فردا اولین روز کاری سال جدید است و اشتیاق برای برگشت به وسط فاز دوم پروژه کوچولو و طوفان دیده ام و فاز اول پروژه جدید و هنوز سر از تخم در نیاورده ام ، بالا است.

6 ماه آینده قرار است که آرام و کم هیجان تر و اما پربارتر بگذرد. فعلا اوضاع آرام است و باید برای طوفان بعدی آماده بشم. طوفانی که فقط یک هفته است که درموردش تصمیم گرفتم و به غیر از زمزمه ای ریز و مبهم پیش خواهرم کسی از آن خبر ندارد.

قدم جدی برای بستن قلب پایان نامه را هم برداشتم و طبق معمول:

بریم ببینیم چی میشه

زردلیمهاینو یادتونه؟ زردلیمه است.

دلم تنگ شده برای سفر هایی که میرفتیم. دلم تنگ شده برای گم شدن هامون تو مسیر. دلم تنگ شده برای زهرا که حالا رفته تو اون کانادا کوفتی که نصف رفیق هامون را قورت داده :((