همه چیز در یک روند بهبود نسبی است، زمان ها را تنظیم کرده ای، چرخ دنده ها را جا گذاشته ای، تکه به تکه امتحان کرده ای که شکست عظیمی را رقم نزنی، گام هایت ثبات و استحکام گرفته است، زندگی بزرگسالی ات را سفت گرفته ای، برای پیشرفت شغلی ات برنامه ریخته ای و پیش میروی، اجاره خانه ات را هندل کرده ای، احساساتت را بلدی و در یک کلام خوشحالی ولی مرگ در میزند. مرگ در میزند و عزیزی را میگیرد در ثانیه باید مدیریت کنی و جابجا شوی و همدرد باشی و سنگ صبور شوی. مهسا هیچ چیز از صبر نیمداند مهسا را به صبر نمیشناسند و اما نقاب میزنی، وانمود میکنی که خودت هم باورت شود. 
عمو برای من همیشه عمو بزرگ و مهربان بود. عمو اما برای بابا، برادر بود. من نمیدانم برادر داشتن چجوری است اما بابا در نصف روز انگار که در سیل تنهایی غرق شد. من هنوز 400 کیلومتر با او فاصله دارم و در اغوشش نگرفتم اما بابا در نصف روز بی برادر شد و من هیچ از این غم نمیدانم. 
هفته اینده قرار بود خوشحال باشم برای پروژه جدیدم اما مرگ در میزند و پروژه جدید حالا دیگر برایم هیچ مفهومی ندارد.