در باب شروع کننده بودن

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۱۴ خرداد ۹۹
  • ۲۰:۵۵
  • ۱ نظر

بزرگترین مشکلم الان میدونی چیه سباستین؟

بزرگترین و رنج آور ترین مشکلم اینه که من الان چندتا ادم باحال و همفکر میشناسم که متاسفانه هیچ ارتباط نزدیکی باهاشون ندارم و این باعث میشه که هرز برم. وقتی که میتونم با معاشرت با اونا بگذرونم و کلی چیز باحال یاد بگیرم را دارم صرف مشق های دانشگاه میکنم که هیچ چیز باحالی بم اضافه نمیکنند.

من از یه جایی که قاعدتا باید مدرسه و دانشگاه میبوده، یاد نگرفتم که چجوری استارت یه رابطه را بزنم، همیشه و همه جا ادامه دهنده بودم و نه شروع کننده و این الان بزرگترین ضربه است که دارم میخورم که نمیدونم چجوری و از کجا به این ادم ها نزدیک بشم و در دایره معاشرت اونها باشم.

شروع کننده بودن شجاعت میخواد و ادامه دهنده بودن معرفت میخواد. حالا فک کن بعد از اکتساب این مهارت هم شجاع باشی هم با معرفت و خب در چنین روزی سلطان جهان هم غلام است، غلام.

من به تو بازمیگردم

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۱۲ خرداد ۹۹
  • ۱۳:۳۰
I make mistakes to pass the time

In hope that they will bring me truth

چون تسنیم از غزل گفته بود

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۹ خرداد ۹۹
  • ۱۹:۲۶
  • ۲ نظر

http://monologue.blog.ir/post/1101


و غزل نشان از چشمه ای میدهد و جرعه ای بر تو حلال میکند و تا به خود آیی از مونولوگ تسنیم رسیده ای به غزلی از وحشی بافقی.

https://ganjoor.net/vahshi/divanv/ghazalv/sh2/

چون کنگ فو برای همه است

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۱ خرداد ۹۹
  • ۱۲:۳۷
  • ۲ نظر

بشوی اوراق اگر هم درس مایی

که حتی یه پاندا هم میتونه جنگجوی اژدها باشه !


اقامت مضحک مان در یک کلیت

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۲۸ ارديبهشت ۹۹
  • ۲۱:۱۳
  • ۰ نظر

بخشی از متن ادامه داستان را برایتان لو میدهد پس اگر کتاب" جز از کل"  را نخوانده اید توصیه میکنم متن را نیز نخوانید.

معلومه که آره

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۲۶ ارديبهشت ۹۹
  • ۱۸:۱۸
  • ۰ نظر
دیروز از قرنطینه زدیم بیرون(با همه رعایت های دست و پا گیر و مضحک) و بالاخره تونستم 4تا از دوستانم را ببینم آن هم دوباره در این شهر دوست داشتنی خودم. دیروز با کتایون از پل چوبی و فردوسی تا سی و سه پل و چهارباغ و مادی نیاصرم و دوباره فردوسی قدم زدیم و از هر دری سخن گفتیم. تولدش بود. از نگرانی هایش گفت از دلشوره های 24 سالگی اش گفت از دیوانگی و شل گرفتن زندگی برایش گفتم از خاطرات احمقانه گفتیم و خندیدیم و زمان پرواز کرد. مادی نیاصرم اگرچه که خیلی طول و دراز است اما نقطه به نقطه اش عشق است و شور است و زندگی است. 
امسال در تهران وقتی که پیاده ولیعصر و انقلاب و ایرانشهر و 12 فروردین را گز میکردم، همیشه اصفهان کوچکم را در مشتم فشار میدادم. انگار که نمیشود از آن دل کند.
 اما تمام این احساسات برخلاف تئوری های "گذر از جغرافیا" ام است. من یک زمانی وقتی حضور فیزیکی دوستانم را در مختصات های جغرافیایی متفاوت از دست دادم، نشستم و خودم را از جغرافیا رها کردم. از هرچه مختصات میپذیرفت دل کندم، من داشتم از زمان هم گذر میکردم من داشتم به آن لحظه شناور و معلق در فضای سیاه بی کران نزدیک و نزدیک تر میشدم اما حالا اینجا و این زمان ...
دیروز عصر به صفه زدیم. مثل همیشه وقتی هیچ جایی را نداریم که برویم میرویم صفه. از وقتی که عجیب ترین روز عاشورا را در جنگل های یوش به نیتل گذراندم تصمیم گرفتم همه رویداد های مذهبی که برایم با باقی فرق دارند را در یک گوشه از دنیا بدون سقف بگذرانم. دیشب هم در صفه بودم و خیام میخواندم. 
برای این روزها دلم تنگ میشود؟ برای این سردرگمی ها؟ برای این دیوانگی ها؟ برای این زیر همه چیز زدن ها؟ 

او بیشتر از من زیسته بود و من به او غبطه خوردم

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۲۲ ارديبهشت ۹۹
  • ۲۱:۱۰
  • ۰ نظر

بحثمان شد.

 از عشق و دلدادگی و عصیان برایم گفت،  از هورمون ها و مکانیزهای فریبنده بقا و انکار مرگ و حقه های طبیعت برای تولید مثل برایش گفتم. بحث بالا گرفت، میگفت و میگفتم. هیچکدام دیگری را نمیشنیدیم برای همین داد میزدیم که صدایمان از فرسنگ ها فاصله عبور کند و اثری نداشت. گلوهایمان درد گرفت. از جنگ و شمشیر زدن و سپر گرفتن خسته شده بودیم، آتش بس دادیم و نشستیم و دراز به دراز به اسمان زل زدیم. دست اخرش را رو کرد.

گفت: همین تجربه سراسر اشتباه و پیچ و خم است که زنده نگه ات میدارد. عاشق که شوی میفهمی که همین درلحظه بودن با او، همین با تمام وجود خودت بودن، همین که معقول نباشی سراسر وجودت را از حس زندگی پر میکند. لبه تیغ بودن و نبودن راه میروی و همین برای بارها و بارها عاشق شدن کافی است. تو یکبار عاشق نمیشوی مهسا. تو شاید 17 یا 18 بار عاشق شوی از تمامش زندگی را یادبگیر. برای تمام سختی هایی که قرار است بکشی متاسفم و برای تمام تجربه های ناشناخته و لبه تیغ راه رفتنت خوشحالم. 

رو یک دستش لم داد و در چشمانم زل زد و گفت زندگی کن و عاشق شو، زیاد، همان 18 بار به نظرم کافی است بعد از همه چیز دست بکش و بیا این استدلال هایت را از کمد دربیاور و به خودت آویزان کن اما قبل ازآن مطمئن شو که همه چیز را امتحان کرده ای. 

ماموکا را به پیوندها بردند

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۱۸ ارديبهشت ۹۹
  • ۱۴:۴۳
  • ۰ نظر
چند روزی این ادرس ماموکا به ادرس عزیز پیوندها گره خورده بود. درواقع دامنه نازنین جدیدم را انداخته بودند در زباله دانی و مسدود کرده بودند. اعتراض کردم. جوابی نگرفتم. فعلا برگشتم به همان دامنه قبلی تا ببینم ماجرا بر سر کدام نطق غرا من است که محتوای ناپسند داشته!

از دریای عسل تا واقعیت گرایی محض

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۲ ارديبهشت ۹۹
  • ۲۱:۰۳
  • ۰ نظر

اهداف، آمال، آروزها

همه برای من ماهیت دوگانه دارند. در کسری از ثانیه از یک دریای عسل تبدیل میشوند به **pain in the a.. !!  


دریای عسل رویایی است، غیر واقعی است، همه آرزوهایم غیر واقعی است. شبیه توهم هایی است که رنگ ها درهم فرو میروند، نور دیگر برایت فوتون ها نیست، نور برایت معنای عرفان و صلح و ارامش میدهد. از جنس همان توهم های سایکدلیک. 
**pain in the a اما واقعی است، دردی است که نمیگذارد بنشینی، بلای جانت است اگر بخواهی بنشینی یا بخوابی! آن را حس میکنی و همه کار میکنی تا تمام شود تا از شرش خلاص شوی. از جنس واقعیت هایی که برایت خواب و خوراک و رفاه نمی گذارند.

و بله اهداف و آرزوهای من تا وقتی در ذهنم هستند و غیر واقعی، دریای عسل هستند و اما وقتی تصمیم میگیرم که در این زمان و در این مکان که به نظرم مناسب میرسد، آنها را عملی کنم و به واقعیت تبدیل شان کنم، ناگهان تبدیل میشوند به **pain in the a.  و بعد برای راحت شدن از شر آنها هرکاری میکنم که سریعتر از دست انها خلاص شوم. 
حالا اما بنابر تجربه اندکی که به دست اورده ام، مواظب هستم که آرزوهایم باید به واقعیت نزدیک تر باشند چرا که هرچقدر غیر واقعی تر و تخیلی تر(!!) باشند، مزخرف تر اند، به درد واقعیت نمیخورند درواقع به درد هیچ چیز نمیخورند مثل همه آدم های ایده آل گرا که به درد هیچ چیز نمیخورند. نه به درد معاشرت کردن، نه به درد خندیدن و گریه کردن، به هیچ درد. 


این داستان: اکانت پرمیوم

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۳۱ فروردين ۹۹
  • ۰۱:۰۰
  • ۱ نظر

یه کورس انلاین را از یه سایتی داشتم میدیدم بعد گفتم بذار اون فلان کورسش را هم ببینم که دسترسی نداد و باید اکانت پرمیوم میداشتم که درواقع یعنی اکانت پرمیوم را با کردیت کارتی چیزی ابتیاع میکردم که خب کردیت کارت که نداشتم هیچی؛ حتی اگه داشتم هم پولشو نداشتم؛ حتی اگه پولشو داشتم هم 1001 چاله و چوله دیگه هست؛ حتی اگه 1001 چاله و چوله دیگه هم نبود که پس آرمان های اموزش ازاد و دنیای ازاد چی میشه؟! حالا با همین اکانت دون پایه ایمیل زدم تیم ساپورت که: من از ایرانم، ما اصن تحریم هسیم، نمیتونم اکانت پرمیوم بخرم، من خیلی مشتاقم، من خیلی فلانم، من خیلی فقیرم، این اموزش میتونه راه شغلی من را عوض کنه و توراخدا بده در اه خدا، خیرت از جوونیت ببینی و اره خلاصه، ننه من غریبم بازی!
تیم ساپورت برداشت جواب نوشت که ای بابا تو این وضعیت قرنطینه جهانی ما خیلی دلمون میخواد به همه کمک کنیم [ اره جون عمه ات :| ] ولی اگه اسکالرشیپ میخوای و اکانت پرمیوم یکساله، باید بری برامون 4تا سایت ریویو بنویسی و بعد تو مدیوم یه مقاله با حداقل 350 کلمه (!!!!) برامون بنویسی و از همه اینا اسکرین شات و لینک بفرستی تا بعد ما درخواستت را بررسی کنیم و ببینیم چی میشه و غصه نخور و خدا بزرگه.

حالا من چیکار کردم؟ به جای اینکه همچون یک جوان آریایی تف پرت کنم تو صورت شون و بگم: نوموخوام اصن. میرم از رو کتاب رفرنس و بدبختی و اینا خودم علم را در مینوردم! نشستم و منطقی فکر کردم که من ما تحت اینکه بشینم خودم بخونم ندارم پس پیش به سوی ریویو نوشتن. حالا ایشالا که اکانت پرمیوم یک ساله ام را با احترام تقدیمم میکنه و من الکی ننشستم این همه قربون صدقه اینا رفتم.

انشالا خداوند به همه جوانان عزت و پول و ماتحت غیرگشاد عنایت بفرماید

1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب