تعبیر این روزهای دانشگاه

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۱۴ شهریور ۹۵
  • ۲۰:۰۵
  • ۰ نظر

این روزها اولین چیزی که با شنیدن اسم دانشگاه تو ذهنم متبادر میشه یه سکانس از انیمه شهر ارواح هست که یه روح بزرگ و بدبو خودشو میکشونه تا اون مهمانسرا( حمام یا هرچی) جایی که چیهیرو( یا سن که مجبور شد این اسمو بگیره اینجا) نمیدونه چجوری باید از پس این روح بزرگ بدبو بربیاد. گاهی وقتا با خودم فک کمیکنم من میتونم چیهیرو باشم؟ من میتونم اونچه که زیر این روح بزرگ و بدبو پنهان شده را بکشم بیرون و ازش یه میوه ی جادویی بگیرم؟ جواب اینه که نمیدونم ولی باید تلاشمو بکنم. دانشگاه هرروز مسخرره تر و مسخره تر از قبل میشه و بیشتر خودشو به این روح بدبو نزدیک میکنه. انتخاب واحد این ترم مسخره تر از همیشه بود و بسیار متفاوت تر از اونی که فک میکردم برنامم چیده شد و خب من فقط داشتم میخندیدم و حداکثر تلاشمو میکردم که این دانشگاهه مسخره کمترین وقتمو بگیره . سباستین تو که میدونی دانشگاه دیگه شده حداکثر 10% از زندگیم بقیش صرف به معنای واقعی کلمه زندگی کردن میشه.

پ.ن 1: انیمه شهر ارواح( spirited away) را از دست ندید و چندین بار نگاه کنیم :) بی نهایت لذت بخش و پر از معنی

این همون تصویری که از دانشگاه تو ذهنم میاد :)))

و اینم تصویری از چیهیرو :)) 

اگه اخریش باشه این نفسی که اومد . بره و دیگه نیاد...

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۹ شهریور ۹۵
  • ۲۰:۲۷
  • ۱ نظر

هفته ی به شددت شلوغی بود . پر از خستگی پر از لهیدگی اما پر از خنده های از ته دل و پر از کار فرهنگی. کل این تابستون را با خودم قرار گذاشته بودم که با یه فکر صبح چشمامو باز کنم و اونم این که اگه امروز روز اخر باشه چیکار قراره بکنم و به شدت تاثیرداشت. به شدت از روزمرگی اومدم بیرون و به شدت توی حرفام صراحت داشتم با اطرافیانم. یه موقع هایی ادم پر از فکر و حرفه ولی حتی نوشتنش هم اروم نمیکنه ادمو میشن پست های منتشر نشده . خوندن وبلاگ های دیگه به ادم راه نشون میده اینکه ادم هرروز درگیر تجربه کردن تجربیات بقیه است. فوق العاده است :)) کلی سوژه خنده دار داشتم که بگم و تعریف کنم اما.... همیشه یه اما هست... 

عکس از من. دمِ پل خواجو


صداقت را ارزان میفروشند

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۲ شهریور ۹۵
  • ۱۷:۵۲
  • ۰ نظر

برای اجرای یه برنامه ای این روزهام شلوغه( که خدارا شکر واقعا . تک تک لحظات خستگی فراوانش را شکر میکنم چون بی نهایت لذت بخشه:)) و در راستای کارهای اجرایی همین برنامه دیروز باید میرفتیم دنبال خرید بادکنک به رنگ ها متفاوت و در تعداد زیاد بالاخره از توی خیابون نشاط یه لوازم تولد پیدا کردیم که همه چی داشت و شروع کردیم به انتخاب شون بالاخره تموم شد و اومدیم ک حساب کنیم خب وقتی داریم رو تعداد زیاد خرید میکنیم فروشنده هم یه درصدی تخفیف میده ازش خواستم که فاکتور بنویسه و با تعجب سوالی پرسید که باور نمیکردم ینی وقتی اینو پرسید من چنددقیقه فقط سکوت کردم و داشتم انالیز میکردم که عایا واقعا منظورش از سوال همون چیزیه که من برداشت کردم یا نه که در نهایت با یه لحن " عاغا برو از خدا بترس این سوالا چیه میکنی" جواب دادم. :|

فروشنده محترم (به ظاهر؟ به باطن؟ ) پرسید که : اندازه قیمت اصلی فاکتور کنم ؟ یا با تخفیف فاکتور کنم؟ 

و خب این ینی چی اخه ؟ الان واقعا من اینو بی احترامی به خودم و دوستم ( که باهم داشتیم میگرفتیم) میدونم که ینی چی خب. اندازه همین قدر که پول گرفتی فاکتور بنویس. حالا خودت معلوم نیست چجوری حرام و حلال قاتی میکنی تو حسابات به من ربطی نداره ولی لااقل طرفتو به حرام دعوت نکن دیگه برادر من . پدر من.... اخر و عاقبت نداره. همینه دیگه وقتی همه چی را باهم قاتی میکنیم و تو همین چیزای ساده به هم رحم نمیکنیم و سرهم کلاه میذاریم خب اعتماد و صداقت از بین میره.

(اینایی که الان جمع بستم همه را با خودمم سباستین. حواست هست؟؟)

بعضی چیزهای از دهن افتاده مثلا یا سرمای به جان نشسته

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۳۰ مرداد ۹۵
  • ۱۱:۴۸
  • ۲ نظر

مثلا چایی که میریزی داغ است کمی صبر میکنی تا بشود خورد اما تو این فاصله هزار فکر به مغزت هجوم می اورد و تو به پنجره خیره شده ای و چایی کم کم سرد میشود و از دهن می افتد به اصطلاح و تو همچنان غوطه ور در سیل افکارت هستی که ناگاه زنگ تلفن به صدا درمیاید و تو به خود می ایی میبینی دو ساعت چایی در دست خیره به پنجره بوده ای. تلفن را دست به سر میکنی و چایی را با شوق فراوان میخوری . انگار که سرما به جان چایی نشسته باشد و تو این سرما را به شوق میخوری. بعضی چیزها به اصطلاح از دهن که می افتند طعم بی نظیرتری دارند. مثلا پیتزا را که از دیشب مانده بگذاری در یخچال صبح  به جای قالب پنیر جعبه پیتزا را می کشی بیرون و مینشینی یخ یخ با لذت وصف ناپذیری میخوری . یا مثلا قورمه سبزی مامان که ترشی و اش میزان است را شب از یخچال درمی اوری و یخ یخ میخوری. اینها سباستین لذتشان دو چندان شده است با این سرمایی که به جانشان نشسته است. بعضی چیزها هم مثل همین پیتزا و چایی و قورمه سبزی است مثلا کتاب تست قرابت معنایی کنکور پر از شوق است و پر از نشاط زدن تست های قرابت معنایی با اینکه از کنکورم  دو سالی گذشته و این سرما به جانش نشسته و خوشمزه ترش میکند. میدونی دیگر با عطش و تند تند تست هایش را نمیزنم که بعد بروم به درس دیگری برسم نه. اینبار مینشینم و لقمه به لقمه مزه مزه اش میکند. بعضی افراد هم باید بگذاری از دهن بیوفتند و سرمایی به جانشان بنشیند و بعد بشینی لقمه به لقمه مزه مزه شان کنی بعد میبینی که همه ی غذاها سردشان از گرمشان خوشمزه تر نیست و فقط طیف خاصی از این غذاها ( چیزها و افراد) این ویژگی را دارند بعدا حواست جمع میشود که هوای این از دهن افتاده ها را داشته باشی :) 

خیالی که می نوازد ذهنت را . مشت میزند بر دهانت یا بشنویم از اصفهانی

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۲۸ مرداد ۹۵
  • ۱۸:۵۳
  • ۰ نظر
درِ این دالان چندسانت در چندسانت را که ببندی سباستین .. ذهنت بیشتر قوای پرواز میگیرد. سکوت سنگینی را حکم میکنی بر قلمروی زبان و دهانت و این میشود بهای آزادی بیشتر ذهنت . بیشتر و بیشتر پر میکشد خیالت و تا افق ها پرواز می کند . محمد اصفهانی انگار که از جان من میخواند . غمی اشفته . نمیدانم چه میخواهم بگویم.
بشنویم از محمد اصفهانی -دردگنگ-
این روند عنوان گذاری پست ها را از رادیو پای(telegram.me/PIERADIO) گرفته ام. اگر اهل پادکست هستید بشنویدش. خوب است :) 
وقت هایی که نمیتوانم روی کارهایم تمرکز کنم می ایم اینجا و این پراکندگی های ذهنی را که واریانس و انحراف معیار بسیاااار زیادی هم دارد را مینویسم و میروم گاهی اوقات اصلا از رویش هم نمیخوانم برای همین غلط های تایپی زیاد میبینی سباسیتن .  گاهی حوصله میکنم و میایم اصلاحشان میکنم اما گاهی بیخیالش میشوم تو هم کمی بیخیالی طی کن سباستین . این روز ها زیاد سخت میگیری... مثلا قرار بود کتاب هایم را زود زود تمام کنم اما خب کمی این روزها حوصله به بیش از خواندن چند صفحه نمیرسد .

یک چیزهایی در خاطر ادم میماند که باید تلافی کند یا زنجیره را قطع نکنیم

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۲۴ مرداد ۹۵
  • ۱۹:۱۵
  • ۱ نظر

پیش نوشت1: اینجا میتوانم با احتمال 99درصد بگویم که کسی هویت واقعی مرا نمیداند پس اینکه این پست را مینویسم که جلب توجه کنم و منافعی کسب کنم از اساس تئوری بی بنیادی محسوب میشود.

پیش نوشت2:یک حلقه ی زنجیر طول  بسیار ناچیزی نسبت به کل طول زنجیر دارد ولی ویرانی کل زنجیر وابسته به تک تک حلقه های ناچیز است پس وجود زنجیر به وجود حلقه های ناچیز( یا بخواهیم بهتر بگوییم اندکی بیش از ناچیز) وابسته است.

چند روزی از خوندن این پست لافکادیو میگذشت. امروز در بی آر تی( اتوبوس های تندرو ) خسته و له نشسته بودم و از کلاس ا س ک ر چ و پس از از سر و کله زدن با حدود 50 بچه ی 11 و12 ساله به خونه برمیگشتم . اونقدی خسته بودم که حوصله موزیک گوش دادن را نداشتم و فقط داشتم با گوشی لوپ بازی می کردم. چندتا ایستگاه بعد یه خانومی با یه بچه بقلش سوار شد و بقل من نشست . ایستگاهی که باید پیاده میشدم رسید و اتوبوس خیلی شلوغ بود اگه میخواستم پا شم و پیاده شم چون وضعیت صندلی های اتوبوس طوری بود که اون خانوم با بچه هم باید پا میشد تا من بتونم پیاده شم یه نگاه به وضعیت کردم و بی خیال شدم. گفتم هر موقع اون خانوم پیاده شد منم پیاده میشم و از اونجا دوباره با اتوبوس برمیگردم. همون موقع داشت پست لافکادیو تو ذهنم مرور میشد. اینکه من کار خاصی نکردم فقط نذاشتم زنجیره قطع بشه . شاید اون خانوم هیچوقت نفهمه که من این کارو کردم و اصن حالا کار خاصیم نکردم ولی اگه هر بار که از این موقیعت های کوچیک کوچیک پیش میاد همین پست لافکادیو گوشه ی ذهنم باشه و یادم نره حیلی خوبه. اینکه من هیچوقت قطع کننده زنجیره خوبی نباشم اصن مهم نیست که اندازه اش چقدره. یه زنجیر حلقه های کوچیک داره حلقه های بزرگ هم داره مهم اینکه حلقه ها باشن. 

happysad

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۲۲ مرداد ۹۵
  • ۲۰:۴۳
  • ۰ نظر
عنوان فاقد هرگونه فاصله است . درستش هم همینه. اگه شرایط بده اگه مشکل هست زانو غم بقل گرفتن و غر زدن چیزیو حل نمیکنه. ادم باید یه طور خوشحالی ناراحت باشه . زندگیه دیگه ناراحتی داره غم داره اما باید یه طور خوشحالی غصه خورد . از توی شاعرها فروغ را دوست ندارم . فروغ فرخزاد غمگینه یه جور غمگینی ناراحته برا همین نمیخونمش. اما فریدون فرخزاد را دوس دارم . کسی که سطح اطلاعاتش واقعا بالا بود. نگرش سیاسی و اعتقاداتش را کاری ندارم به من ربطی نداره ولی از اون کسایی بود که به نظرم یه جور خوشحالی غمگین بود. البته به سن منم که قد نمیده از شعر و اهنگاش و کلیپ ها میگم که قبول دارم ناقصه و حالا اصن این یه مثال بود . سباستین منظور حرفمو فهمیدی؟ درگیر مثال نشو جانم . :) خلاصه که سباستین به نظرم یه جور خوشحالی ناراحت بودن خوبه . coldplayهم به نظرم یه جور خوشحالی غمگینه. شل سیلور استاین هم به نظرم از اون ادمای خوشحال غمگین بود . ینی اصن عکس عمو شلبی را که میبینی سبایتسن عمرا از رو عکس تشخیص بدی که شاعر و نویستده کودک باشه ولی واقعا که عمو شلبی خیلی مهربونه . اولین کتابی که ازش خوندم یک زرافه و نصفی بود و از اون به بعد بود که عمو شلبی هم شد برای من از اون عمو های خوشحال ناراحت .

21مرداد1395

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۲۱ مرداد ۹۵
  • ۱۸:۴۰
  • ۰ نظر

فصل اول:

پروژه ای که تو دانشگاه داریم انجام میدیدم یه روند سینوسی داره ینی یه جاهاییش واقعا خوب پیش میره ولی یه جهایی اصن خوب پیش نمیره مثل نقطه ای که الان توش گیر کردیم. تیم خوبیه . دانشگاه برام یه جای اروم و لذت بخش نیت ادمای درونش هم تا حدود زیادی ادم هایی نیسن که بخوام از وقت گذروندن باشون احساس خوبی داشته باشم ولی این تیمی که الان هست تا یه حدودی خوبه ولی همچنان حالم از فضای به اصطلاح اکادمیک ( که خیلی خیلی بیشتر به یک مهد کودک شبیهه) بهم میخوره و اصن کی میشه دو سال دیگه تموم بشه :| 

فصل دوم:

روند مطالعه خوبه. جاناتان مرغ دریایی را شروع کردم. کتاب خوبیه . تموم که شد حدس میزنم امشب تموم بشه پس مربوط بهش را میذارم تو خورجین.

فصل سوم:

کلاس های مدرسه تا حدودی خوب پیش رفت اونی نبود که دلم میخواست ولی خب تا یه حدودی بچه ها زحمت کشیدن و خوب جمع شد هنوزم ادامه داره البته  ولی محتوا را بستیم دیگه

فصل سوم:

امشب شهاب بارون برساووشی . به رسم هر سال با رفقا قراره شب بیداری و گپ زدن از طریق چت و اس ام اس داریم . رسمی که این چندسال گذاشتیمش و بمون خوش گذشته :)))

فصل چهارم:

کلاس های خانه خوب پیش رفت . ینی یکم فراتر  از انتظارم بود فک نمکیردم از پس بچه های 11 و 12 ساله بربیام و خب خداراشکر خوب بود . این چندجلسه اخرهم ایشالا به خوبی تموم بشه :))

واقعیت یک خیال یا خیال یک واقعیت

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۱۹ مرداد ۹۵
  • ۲۰:۴۰
  • ۰ نظر

اومون را نوشته ی ویکتور پلوین و ترجمه ی خووووب پیمان خاکسار از نشر چشمه

کتاب یکم برای من کسل کننده شروع شد روند خوبی داشت و عالی تموم شد . شاید دو هفته ای گوشه ی اتاق بود و هربار رغبت میکردم دو صفحع بخونم و بعد پلک هام سنگین میشد اما واقعا یک چهارم اخر کتاب خیلی خوب بود و کتابو زمین نذاشتم بازم یه تیکه هاییشو عکس گرفتم و میذارم و این به دلیل خستگی( شما بخونین گستردگی :)) من باشه من مثل " وبلاگ دچار باید بود" حال ندارم بنویسم تیکه های قشنگو ( از همینجا خدا قوت به اقای دچار:)) 

 

چگونه معده ی خودرا گول بزنیم؟

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۱۴ مرداد ۹۵
  • ۲۲:۴۷
  • ۱ نظر

انبوهی از سبزیجات مختلف را هرجور که مایل هستید و اصلا بدون توحه به معیار های زیباشناختی خرد کنید و ان را در یه کاسه بزرگ بریزید( یکی از ترفندها همین است که اصلا مهم نیست محتوا چقدر است فقط کاسه باید بزرگ باشد) کمی چاشنی(ابغوره.سرکه.ابلیمو یا هر عصاره دیگری که از میوه ها میگیرند ) به ان بیافزایید بعد به سراغ یخچال بروید مثلا میبینید مادرجانتان خیلی خود جوش یک قابلمه عدس پخته است در یحچال گذاشته از برای هیچ و شما میگویید حیف است و اصلا 100ها مقاله در باب ارزش غذایی عدس در ذهنتان مرور میشود ( این بماند که اصلا تا بحال در عمرتان درباره هیچ نوع ماده ای و ارزش غذاییش سرچ نکرده اید)  عدس را به مخلوط می افزایید و با لذتی وصف ناپذیر که انگار دارید یک دوبل برگر میل میکنید کاسه را در اغوش میگیرید و با یک قاشق رو کاناپه وِلو می شوید . کاسه به انتها میرسد شما هنوز از لحاظ روانی خودرا یه گرسنه می یابید اما معده شما گنجایش هیچ چیز دیگری ندارد و لذا شما یک عدد سیرِ گرسنه اید که خب این موحب شادمانی است چرا که طی یک فلسفه ای که خودتان دارید و اصلا انقد چرت است که فقط خودتان پیرو این مکتب هستید ; مواد کمتری را صرف بیهوده کرده اید. در این فلسفه من معتقدم که وقتی خورشید دارد یک کاری میکند که مهم است و حداقل اندازه یک همسایگی به شعاع اپسیلون (که این مقدار اپسیلون بسته به آن کار دارد) روی سیستم اطراف خود تاثیرگذاراست. لیاقتش بهترین غذاهاست و اصلا هیچ عذاب وجدانی از بابا غذا خوردن ندارد چرا که در تلاش است این غذا را به چیزبهتری تبدیل کند (غذا در فرایند هضم و جذب به انرژی بدل میشود و خورشید را در فکر کردن بهتر و انجام بهتر کارها یاری میرساند) اما وقتی هیچ اثری روی سیستم ندارد باید کمترین و بیخود ترین مواد را مصرف کند ( مثلا همین سبزیجات و کرفس و اینها که در م

قابل حجمی که دارند هیچ انرژی تولید نمی کنند و شما صرفا سیر میشوید) در اخر میخواهم بگویم سباستین حواست به اینها که میگویم هست؟؟؟ نیمی از تابستان رفت :))

1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب