مصاحبه با اون یارو ایتالیاییه که تو نروژ یه lab داشت که روی زیرساخت های اینترنت اشیا کار میکرد را؛ رد شدم.

برای 6هفته تو اسلو، کاراموز میخواست و من رزومه فرستادم و قرار مصاحبه گذاشت و مصاحبه کردیم و حالا ایمیل زده و کلی معذرت خواهی که نمیتونیم تو را داشته باشیم و کلی تشکر که وقت گذاشتی و فلان. برای من یک لا قبا چه عزت و احترامی گذاشته بود و من چه افتضاحی در مصاحبه به بار اوردم و چه جواب هایی که به سوال های تکنیکالش ندادم. تو گویی از یک دانشجوی ترم 2 هم کمتر بودم.

3روز است دارم تکلیفی را که برای درخواست کار یک شرکت نسبتا خوب است؛ انجام میدهم و تا الان بالغ بر روزی 8 ساعت برای آن وقت گذاشته ام و بعید میدانم تا 3 روز دیگر تمام شود و هنوز یک سوال از 3 سوال ان را انجام داده ام. و ددلاین تحویل آن 29 فوریه است. روند استخدام اینگونه شده است که برای یک پوزیشن، رزومه میفرستی، انها تکلیفی را به تو میدهند که باید انجام دهی و بفرستی و بعد تازه مصاحبه اغاز میشود و طی کردن خان های دیگر نیز بماند با رستم.

کاری که شاید نشود که بروم ولی تکلیفش تا الان که برایم بسیار اموزنده بوده است.

سرم را برمیگردانم و 4 تکلیف دانشگاه را میبینم که باید انها را هم تا شنبه به اتمام برسانم. این فراغت از دانشگاه و خوابگاه و کلاس برایم مثل عسل شیرین است. در این میان اما برای آن میز اخر ردیف طبقه سوم کتابخانه تنگ شده است. غروب که میشد گنجشک ها روی جرثقیل روبروی در انرژی دانشگاه مینشستند و من از پنجره طبقه سوم، خیره به آنها. زمان برای یک ربع می ایستاد و همه دغدغه های  جهانم میشدند آن گنجشک ها.

یک هفته پیش را در رویای این بودم که تابستان ویزای شینگنم جور میشود و 6 هفته ای را در اسلو میگذرانم و ...

این هفته اما سرخورده از ریجکت شدن و غرق در تکلیف این شرکت که شاید هیچگاه پایم را در آن نگذارم.

به قول عباس اقا کیارستمی که: شاید هم که باید اصرار نکرد و گاهی هم به سرنوشت بسپاریم و ببینیم چه میشود. که ما مشغول یک شغل موقتیم.