اول. به طور شگفت انگیزی مسیرهایی که جلوی پایم قرار میگیرد، هیجان انگیزتر میشود و من مدام در 4 متری های بیشتری میپرم.

دوم. مریم هم رفت. بهاران دیشب گیر داده بود که تو چرا ول نمی کنی و بیایی. دیگه قراره چی بشه که رها کنی. بهش گفتم من خیلی وقته رها شدم. از مختصات جغرافیا رها شدم. برای همینه که دیگه فرقی نمیکنه میشیگان پیش تو باشم یا لندن پیش زهرا یا زارلند پیش مریم. مهسا یکبار نشسته فکر کرده که اگه همین الان چشم هاش را ببنده و باز کنه و وسط آمستردام باشه با مهسا که الان خیابون مطهری تهران نشسته با مهسا که خیابون حکیم نظامی اصفهان نشسته بود، مگه فرقی میکنه؟ مگه درکش از این دنیا عوض میشه؟ مهسا فعلا داره دست و پا میزنه که از بند تاریخ هم رها بشه و یه نقطه بشه تو تاریکی این کهکشان.

سوم.از اول مهر به تیم دیگه ای ملحق میشم. دپارتمان جدید، تیم جدید، مدیر جدید و پوزیشن جدید و دنیای جدید. نمیشه گفت دومین ارتقا شغلی د ر این یکسال کار کردن ولی خب یه چیزی تو همین مایه ها. استاد شیفو گفت بمون، گفتم باید برم بچرخم و وسیع شم اینجا دیگه ماجراجویی نداره.

چهارم.تمدید ترم 5ام. چرا؟ چون هنوز وایسادم بین دل کندن از دانشگاه یا نه. چون نمیخوام یهو تموم بشه. چون میخوام کش بیاد تا تصمیم نهایی را بگیرم.

پنجم.تو دوم دروغ گفتم که رها شدم. اگر رها شده بودم مدام برای ماجراجویی که تو ذهنم دارم دنبال راه برای موندن نمیگشتم.

ششم.بارش شهابی برساووشی را دشت هویج بودیم. آسمون کثیف ولی 26 تا شهاب سهم امسال.

هفتم.تو هیچ درکی نداری از اینکه صبح پا شی و تا مرز مرگ بالا بیاری و مطلقا هیچ کسی نباشه که بهت کمک کنه فقط بتونی از رو زمین بلند بشی. به هیچ کسی نتونی زنگ بزنی چون فرسنگ ها باهات فاصله دارن و اون لحظه فقط خودتی و خودت. اون لحظه است که همه توانت را جمع میکنی، پا میشی، از خودت مراقبت میکنی، اشک هات را پاک میکنی و ادامه میدی. اون لحظه یه چیزی در تو برای همیشه عوض میشه. تو آدم بدی نیستی فقط هنوز اون لحظه را رد نکردی برای همین درک نمیکنی.

هشتم.دلم برات تنگ شده میم عزیز. چت را باز کردم همین را نوشتم و بعد دوباره بلاک کردم.