روزهایم را که از 7 یا 7.5 صبح اغاز میکنم نمیدونم چی میشه که به 7 شب میرسه ولی هرروز چالش جدید دارم. هرروز  کلی چیز جدید یاد میگیرم و هروز تلاش میکنم که بهتر بشم. ته مانده انرژی روزهایم را برمیدارم و می اندازم پشت اولین دوچرخه بیدود که پیدا میکنم و بعضی روزها با موزیک اگر حواسم جمع باشد و بعضی روزها که کمتر حواس جمع دارم بدون موزیک از بین ماشین های در ترافیک مانده، رکاب میزنم تا نزدیکی خانه. بعضی روزها با دوچرخه سواران دیگر یک سلام و احوالپرسی دوچرخه به دوچرخه داریم.غریبه هایی که یکدیگر را نمیشناسیم ولی تصمیم گرفته ایم در این شهر بدقواره و خشن کمی شل کنیم و زندگی را با سرعت دوچرخه حرکت کنیم. 
برای ساعت ها میتوانم با کتایون، بهاران، پریسا، خواهرم، مادر و پدرم حرف بزنم و خسته نشوم و برای وقت پیدا کردن در زمان انها همیشه مشکل دارم. 
برای این خودی که دارم هرروز میسازم بی نهایت ارزش قائل ام و این هر دوماه یکبار کوبیدن و از نو ساختن را بسیار دوست دارم. 
تلاش این روزهایم اما برای صابر و ستار بودن است که سخت است. که دارم زیرش می زایم. که میدانم هر خروش و صحبت بی جایی دل نفری را میشکند و این اخرین چیزی است که من این روزها بخواهم. کمک اما نمیدانم باید از چه بگیرم