۱۴ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

نشود فاش کسی انچه میان من و توست

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۲۸ تیر ۹۵
  • ۱۸:۲۰
  • ۰ نظر

از اون نقطه ها که وقتی رسیدی بش دیگه "بعد" ی نیست . اونجاست که "اکنون" پژواک میشه تو بند بند وجودت و همه ی افعال دستور زبانت میشن حال استمراری ....

زندگی ,آبتنی در حوضچه اکنون است... همین حالا . همین لحظه .... که اگه این لحظه بره که اگه نفهمی و بره "خسر الدنیا و الاخره"

عکس ازمن :) غروب در قره قشلاق


17تیر1395

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۱۷ تیر ۹۵
  • ۱۸:۵۶
  • ۰ نظر

مهمونی که دیشب پیچوندم به کنار=) امروز اما یه صحبت طولانی چندساعته درمورد همه چیز با یه رفیق قدیمی از اونا که اونقدی از رفاقتتون گذشته که مثل چایی دم کشیده یا مثل قورمه سبزی جا افتاده . خلاصه که از اون رفاقتا که هرچند فاصله هست به سبب زندگی و مسافت هست از جایی که تو زندگی میکنی و جایی که الان اون زندگی میکنه اما ذهنت فکرت نزدیکه همون حوالی هم قدم میزنه خلاصه که امروز اومده بود اصفهان و دیداری تازه شد و با اینکه چندماهی میگذره از اخرین باری که دیدیم همو ولی حس دلتنگی ندارم . ینی وقتایی هم که نیست یه جاهایی باش قدم میزنم یه جاهایی باش بحث میکنم.هفته پیش هم اون یکی از رفقا از تهران اومده بود و باهم گپ میزدیم دقیقا همین حس بود. البته به لطف ارتیاط های مجازی هستیم کنار هم :)) انقدی که اصن وقتی همو میبینیم احستس دلتنگی و اینا نمیکنیم :)) خلاصه که امروز خوب بود . و از برنامه یکم عقبم سعی میکنم برسونم خودمو

با یک شهر بیگانه ام

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۱۷ تیر ۹۵
  • ۱۸:۴۹
  • ۰ نظر

دیگر چه بلایی است.غم انگیزترازاین

       من بار سفر بستم و یک شهر نفهمید


#فرامز عرب عامری

نگهبان صحرا

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۱۶ تیر ۹۵
  • ۱۱:۲۴
  • ۰ نظر

عنوان ترجمه ی دیگه ای از "ناتور دشت" اثر سلینجر و ترجمه محمد نجفی است. نمیدونم چرا ناتور دشت ترجمه شده شاید واقعا میخواسته که این سوال تو ذهن خواننده باشه که اصن ناتور یعنی چی ( خود من که خلاصه نمیدونسم معنیش چیه تا کتاب را تا ته خوندم :) 

کتاب کتاب خوبی بود. یکی از انگیزه هایی که برای خوندنش داشتم وبلاگ "هیولای درون" به نویسندگی هولدن کالفید بود . کشمکش های درونی هولدن تو طول داستان واقعا جالب بود از بحث های بی منطق و پر از تضادی که با خودش داشت تا بی هدف رفتن پیاده رو های نیویورک چیزایی که منم تجربش کردم و توصیف خوب سلینجر از این حال و هوا ها واقعا خوب بود. نکات تاثیر گذار کتاب بدون شک 20 صفحه اخر بود که به نظرم حتی بیشتر از اون هم میتونست ادامه داشته باشه این که یکم بیشتر از نقطه عطف زندگی هولدن بگه از بعدش ولی بازم به نظرم پایان خوبی بود. یه چندتا از بخش هایی که دوست داشتمو مینویسم که شاید بعد ها بخونمشون : 

((خیله خب حالا یه دقیقه بهم گوش کن... ممکنه الان نتونم منظورمو خیلی خوب بت بگم ولی تا یکی دو روز دیگه یه نامه برات مینویسم که خوب متوجه بشی. با این حال حواستو خوب جمع کن)) دوباره سعی کرد تمرکز کنه. بعدش گفت 

((سقوطی که من ازش حرف میزنم و گمونم تو دنبالشی ،سقوط خاصیه ، یه سقوط وحشتناک . مردی که سقوط میکنه حق نداره به قهقرا رسیدنشو حس کنه یا صداشو بشنوه. همین طور به سقوطش ادامه میده. همه چی امادس واسه سقوط کسی که لحظه ای تو عمرش دنبال چیزی میگرده که محیطش نمیتونه بهش بده یا فقط خیال میکنه که محیطش نمیتونه بهش بده یا فقط خیال میکنه که محیطش نمیتوه بهش بده. واسه همینم از جست و جو دس می کشه. حتی قبل از اینکه بتونه شروع کنه دست میکشه. متوجه میشی؟))


+ دو تا تیکه دیگم هست که جدی حس تایپشونو ندارم و عکسشو میذارم :)) 

نانور دشت1

شروع ملاصدرالدین:)

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۱۶ تیر ۹۵
  • ۱۰:۴۸
  • ۰ نظر

از وقتی تصمیم گرفتم که ساختارمندتر و منظم تر کتاب بخونم با خودم فک کردم برای من فراموشکار بد نیست که یه چیزایی هم درباره چیزایی که میخونم بنویسم که بعدها ببینم چقد رشد کردم و نظرم عوض شده و چقدر پخته تر شدم. حالا اما دارم مجازیش میکنم و اضافه اش میکنم به برنامه های رادیو خرت و پرت اخه اینام خرت و پرت اند دیگه. خب حالا چرا اسمش اینجوری شده. راستش زیاد خودم دقیق نمیدونم که طی چه فعل و انفعالاتی همبن 5دقیقه پیش این اسم به ذهنم اومد اما یکم که ردش را گرفتم به اون حکایت ملانصرالدین و خر و دزد و اینا رسیدم که پیوست شماره 1داستانشو میذارم. اما حالا چرا ملانصرالدین شد ملاصدرالدین . راسیاتش اینجوری بود که اسم این عمو یادم نمیومد و فک کردمو واقعا ملاصدرالدین بعد فهمیدم که نیست و خب گفتم چه اشکالی داره من که واقعا ملانصرالدین نیستم بذار ملا صدرالدین باشم ^__^

پیوست1:

هرچی گشتم تو نت پیداش نکردم ولی چیزی که از بچگی یادمه اینه که : ملا یه روز داشته با خرش و یه خورجین پر از کتاب هاش میرفته ( این که کجا میرفته را اطلاع دقیقی در دسترس نیست ولی خب داشته یه وری میرفته دیگه) بعد یه گوشه میزنه کنار که استراحت کنه خلاصه خوابش میبره ها و یه دزدی میاد خرو با خورجین ورمیداره میبره . ملا از خواب بیدار میشه و داد و هوار راه میندازه . بعد همه فک میکنن که برا خرش داره اینهمه داد و بیداد میکنه بعد میگه نه بابا "علممو بردند !!" خلاصه که اینو همیشه بابام برام تعریف میکردن که هیچ وقت وابسته به کتاب نبا و یادبگیر اونچه که از کتاب میخونی را تحلیل کنی و فکر کنی بعد بپذیری یا حتی نپذیری.

بگونه.. بگو نه.. خیلی سخت نیست فقط بگو نه

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۱۲ تیر ۹۵
  • ۱۱:۵۱
  • ۱ نظر

بگو نه به خط کشیدن رو پر پرواز رویا... بذار عطر خیالپردازیت تمام اتاقو پرکنه. جای کیو مگه تنگ میکنه؟ هیشکی. بذار تمام اتاق تا سقف لبریز قطره قطره ی رویاهات بشن. رد شو از ترس و به سایه بگو نه. بگو نه تا قوت بازوت برگرده که دست بذاری سر زانوت و یه یا علی بگی و بلند شی و انقدر بلند گام برداری که سال ها فاصله بگیری از این روزا. هرروز دور و دورتر شی فقط بگو نه. به همه ی نمیتونم ها به همه ی نمیشه ها به همه ی نخواستن ها بگو نه . یه نه محکم که پنجره ها از شنیدنش به التهاب بیان و بلرزن بگو  نه ..... بذار نهال خیالت قد بکشه بزرگ بشه و سایه اش بیوفته رو سرت دیگه اون موقع مهم نیست افتاب چجوری میتابه دیگه تو یه سایه ی امن داری. بگو نه و پاشو . پاشو برای رسیدن به حقیقت تا ته حقیقت بدو با تموم توانت. اره بدو . وقت کمه و حقیقت از اینجایی که وایسادی خیلی دوره

بگو نه

بگو نه

به قول باز لایتیر : به سوی بی نهایت و فراتر از آن 

To infinity and Beyond

عکس از من| بالای جزوه های مدار2

گاهی وقتا برنامه ریزی نشده پیش میاد

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۱۰ تیر ۹۵
  • ۱۶:۱۱
  • ۰ نظر

دیروز یکی از بچه ها چندتا فیلم میخواست و منم کتاب های کتابخونه تاخیر خورده بود پس بلندشدم رفتم دانشگاه. تو حینی اینکه فلشم داشت رو فلشش کپی میشد بحث های خوبی باهم کردیم حرفای خوبی پیش اومد و همینجوری ادامه پیدا کرد رفتیم بالا (طبقه دوم کتابخونه) بازم نشستیم و حرف زدیم و حرف زدیم و از گذشته گفتیم از اینده گفتیم از حال گفتیم . جالبه که زیاد باهم صمیمی نیستیم و صرفا هم کلاسی هستیم و این برام جالب بود کا هم اون به حرفای من گوش میداد و هم من به حرفای اون بدون قضاوت بدون بحث سر این که کی درست میگه صرفا گفتیم و شنیدیم و این اصلا برنامخ ریزی شده نبود . اخر دست لطف کرد و یه چندتا کتاب هم برا من گرفت و من با 6تا کتاب اومدم خونه.(هرنفر 4تا کتاب میتونه بگیره ).

یه چندوقتیه نمایشنامه خوندنو هم دوباره شروع کردم . از نویسنده ی تئاتر های "مرد بالشی" و "قطع دست در اسپوکان" شروع کردم . مارتین مک دونا به نظرم واقعا یه نمایش نویسه خوبه از نظر من و واقعا لذت بردم از کاراش. بقیه نوشته هاشم میخوام بخونم :) و از اینم نگذرم که تئاتر مرد بالشی که تو ایران اجرا شده هم خیلی خوب بود (پیام دهکردی از اونایی که خیلی گوگولیه:))) خلاصه که مطالعه ام ای روزا رفته بالا و کم کم باید ipرا هم شروع کنم 

7تیر1395

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۷ تیر ۹۵
  • ۱۷:۵۱
  • ۰ نظر

امشب بازی ایتالیا و اسپانیا است و خب قطعا ایتالیا میبره ( ایکون اصن هم متعصب نیسم و فلان:))) تو فوتبال باشگاهی طرفدار بارسلونا بودم( این بودم برمیگرده به راهنمایی و دبیرستان و دوران  جاهلیت و جوانی و فلان) ولی از وقتی پویول رفت بارسا دیگه بارسا نشد از وقتی ژاوی هم رفت که دیگه بارسا اصن بارسا نشد همین مونده پیکه و اینیستا هم برن که دیگه اصن میخوام بارسا کلا محو بشه بره. خلاصه که تو فوتبال باشگاهی دیگه طرفدار بارسا نیستم ولی این دلیل نمیشه از رئال بدم نیاد:| به هرحال ایتالیا امشب میبره و اصن هرکی بخواد به بوفون گل بزنه فش میدم :|| چه معنی میده اصن دروازه ی بوفون باز بشه :) واکیبایشی تو فوتبالیست ها نمود خارجیش میشه بوفون و لا غیر :))

- این داستان فوتبالی باشیم-

6تیر1395

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۷ تیر ۹۵
  • ۱۵:۰۶
  • ۰ نظر
اولین حلسه از کلاس اسک رچ. اسک رچ یه بازیه برنانه نویسیه که دانشگاه ام ای تی نوشته برای اموزش برنامه نویسی خیلی سطح پایین برای بچه های رنج سنی ابتدایی. دیروز اولین جلسه ای بود که به عنوان کمک مدرس میرفتم سرکلاس. بهتر از اونی بود که فکرشو میکردم . و به نظرم مدرس اصی مستر مظ واقعا بلد بود به بچه ها درس بده و خب تا حایی که منم بلد بودم سعی کردم کمک کنم . بجه ها ناب بودند فکرشون ایده هاشون تلاششون. بعد از کلاس رفتم سمت ادا کردن نذرم. یه نذری داشتم خیلی وقت بود عقب افتاده بود ولی دیروز اولین قدمشو برداشتم . در کلا 14 تا قدمه و دیروز اولینش بود . پر از حس ناب پر از حس غریبگی پر از حس دور بودن پر از حس "من کجای این جهان وایسادم"...

5تیر1395

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۵ تیر ۹۵
  • ۱۷:۴۵
  • ۰ نظر

تابستون شروع شده و کلی برنامه دارم براش امیدوارم بتونم اجراشون کنم.:) قرار شد که تا اخر ماه رمضون کتاب بیشتر بخونم و روند فیلم دیدن و متوقف کنم داره خوب انجام میشه. دیشب حال خوبی بود . شب قدر اصن یه حس های عجیبی داره. از اینم که بگذریم . نمره ها دارن دون دون میان :| و خب بهتره از اینم بگذریم . همین دیگه برم سر اسک رچ که فردا باید برم سر کلاس و چیزی بلد نیسم :| یکمم استرس دارم تا ببینیم چی میشه :)

1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب