۲۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

یادت /یادم نرود هی

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۲۹ خرداد ۹۵
  • ۰۴:۵۹

مگر نه اینکه همیشه برای تو بوده؟ مگر نه اینکه همیشه تو خواستی ؟مگر نه اینکه همیشه تو بودی؟ مگر نه اینکه راضیم به رضای تو؟ مگر نه اینکه گر تو بخواهی به همه عالم پشت میکنم؟ مگر نه اینکه حواست به دلتنگی هایم بود؟ مگر نه اینکه دستم را گرفتی جایی که احدی نبود؟ مگر نه اینکه رفیق روزهای بی رفیقی ام بودی؟ مگر همه این سختی ها را برای تو نمیکشم؟ چی؟ منت میگذارم؟ خب بگذارم . دلم میخواهد سختی بکشم و راست راست بیایم اینجورری مقابلت بنشینم و بگویم برای توست هااا. اصلا یک لذتی دارد این منت گذاشتن که نگو . اینکه ادم دستش را بگیرد بالا . قنوت بگیرد اینبار نه برای خواستن که برای نشان دادن انچه در دست دارد خب من که جز اینها چیزی ندارم . حواسم هست که همه. اینها برای توست . پس چرا هی یادم می رود؟ 

یا رب نظر تو برنگردد /برگشتن روزگار سهل است

عکس از من/مدرسه چهارباغ اصفهان. خیابان امادگاه

هجوم بی کسی

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۲۸ خرداد ۹۵
  • ۱۶:۴۶
  • ۲ نظر

عکس از من 

حکیم نظامی تنها . حکیم نظامی غمگین

مختصات فعلیvsمختصات بعدی

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۲۸ خرداد ۹۵
  • ۰۹:۲۵
  • ۰ نظر
من الان دقیقا تو نقطه ای وایسادم که میتونم سال ها بخوابم و سال ها تو همین 4مترمربع تختم زندگی کنم . من الان تو نقطه ای وایسادم که هیچ هدف بلند مدتی ندارم و این اشغاله . من یه سری هدف های کوتاه مدت و نهایتا میان مدت مزخرف دارم و دارم به این فک میکنم که من از جون بلند مدت چی میخوام؟ جواب دادن بش سخته چون من حتی نمیدونم تو کدوم دستگاه مختصات وایسادم . من تو یه جزیره برمودای ذهنی گیر افتادم و هیچ سیگنالی به محیط پیرامون خودم نمیتونم بفرستم . یا اگه هم میفرستم همه سیگنال ها کد شده است و ادم های بیرون این جزیره یا هنوز دیکد نکردن یا هیچ گیرنده ای را تنظیم نکردن یا اصن براشون هیچ اهمیتی نداره و دارن اون پیچ را میچرخونن تا اخبار را بگیرند یا فوتبال گوش کنند . من باید تنهایی مختصات هدفمو کشف کنم و تنهایی از میون این همه قطب نما . قطب نمای سالم را تشخیص بدم و راه بیوفتم . ولی میدونی این هیجان انگیز هم هست و من عاشق ماجراجویی ام . اصلا همین که دقیقا نمیدانم مختصات بعدیم کجاست هیجان را چاشنی بدو بدو هایم میکند ممکن است یک جاهایی جاده خاکی برم و به بن بست بخورم اما مهم نیست کی اهمیت میده که کمی دیرتر برسم . من هیجان و ماجراجویی را دوست دارم پس این اینده ی تا حدودی مبهم را هم دوست دارم من فقط نباید بایستم نباید بشینم من باید بروم حتی با پای پیاده . اصلا رسالت هدف. رفتن است . من اما سعی میکنم از اطرافیانم رفتن بیاموزم کاش معلم های خوبی باشند یا اگرنه تشویق کننده های خوبی.. که ذات رفتن را بشناسند بیاموزند تشویق کنند.
از این لبخند گنده ها که از یه بحث طولانی با خودت به یه نتیجه خوب میرسی:))))) ^__^

درددل یا دردمغز یا اصن دردهمه ی اعضا و جوارح

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۲۸ خرداد ۹۵
  • ۰۳:۰۵
  • ۰ نظر
یک مرضی است که افتاده است به جان من . مرضی که قبلا نبود و حالا هست و قصد رفتن هم ندارد . من حالا که این مرض راگرفته ام از چیزی را از ته دل خواستن میترسم . من دیگر در زندگی تحصیلی ام چیزی را از ته دل نمیخواهم چون یکباری خواستم و عین سگ تلاشم را کردم و بععد نتیجه ان نشد که من میخواستم . لازم نیست انقدر مبهم صحبت کنم . اینجا که کسی نیست بگذار سباستین بیپرده با تو حرف بزنم . من هوافضا ش ر ی ف را میخواستم انقدر میخواستمش که هرشب رویا بافتم هر روز به امید ان عین سگ درس خواندم و درست در همان 4 ساعت لعنتی که من باید نتیجه ان همه روزهای لعنتی ان سال را میدیدم من تبدیل شدم به کسی که میتواند خیلی خیلی خوب گند بزند . من انقدر مطمن بودم که حتی کنکور هنر راهم ثبت نام کرده بودم کنکور برایم بازیچه بود و من در ان بازی شکست سنگینی خوردم . من از ان 4ساعت تقریبا هیچ چیز به یاد ندارم ولی ان 4ساعت انگار زیادی مرا به یاد دارند. من 1200شدم این رتبه رتبه ی بدی نیست ولی چیزی نبود که من برایش عین سگ درس خواندم اما میدانی سباستین من از تلاشم راضیم . من حالا یاد گرفته ام که تلاشم را فارغ از نتیجه ادامه دهم . ولی حالا از چیزی را از ته دل خواستن میترسم . هرروز میچرخم و میچرخم و با این واقعیت که ساعت اما به دور خودش نمیچرخد و بی رحمانه به جلو میرود میجنگم. اره ساعت حق نداره تا وقتی که من تصمیم نگرقتم انقدر سریع بره جلو . این روزها ادم های دور و برم کمکی که به من نمیکنند هیچ مایه ی ناامیدی من شده اند . از این اطرافیانی که روزگاری رفیق گرمابه و گلستان هم بودیم و حالا فرسنگ ها دورتر از من چراگاه فکرش شده بیزارم. از اینکه سیستم اموزش عالی کشورم بیمار است بیزارم اصلا نه فقط سیستم اموزش عالی که سیستم اموزش غیر عالی کشور هم مریض است . سباستین این زوزها حال دلم خوب است و من این روزها از پی خواستن اوست که درس میخوانم چون این تنها کار مفیدی است که بلدم و او میخواهد که همه مفید باشند اما حال مغزم خوب نیست من میدانم که هرروز دارم پیر و پیرتر میشوم و هنوز از چیزی را از ته دل خواستن میترسم . باید به خودم کمک کنم که با این ترس احمقانه پیروز شوم .باید دست بر زانو های خودم بگذرام. باید کمتر با انانکه فرسنگها دورتر از من می اندیشند هم کلام شوم باید از اینجا فاصله های معنوی بگیرم . بیاد ارام تر اما به نظر برسم . طوفان را درون خودم نگه دارم و بی صدا تر قدم بردارم . من الان هم مورد توجه نیستم ولی گاهی اوقات متوجه میشوم که بحثی از من است و این بیش از پیش بر من نگرانی می افزاید . مرکز توجه بودن چیز اشغالی است همه از شما چیزی زا برداشت می کنند و شما حق پس گزفتن و اعتراض را ندارید که برداشتت فلانی غلط است . پس من بیشتر باید طوفان هایم را در خودم نگه دارم . جهان بدون من چرخیده و با من میچرخد و بعدها بدون من نیز میچرخد من نیامدا ام که حهان را تغییردهم پس طوفان هایم را برای خودم باید نگه دارم . به قول توروالدز باید سعی کنم بفهمم در کدام مرحله از: بقا,نظام اجتماعی,تفریح هستم.

26خرداد1395

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۲۷ خرداد ۹۵
  • ۰۹:۱۵
  • ۰ نظر
خیلی خیلی خیل روز خوبی بود . به قول بچه ها دوروز با اقتصاد خندیدیم. ینی چندنفر تو دنیا هستن که از درس بی مزه ای مثل اقتصاد و از تمرین 1نمره ای بی نزه تری از بخش مدیریت میتونن انقد جیز بامزه دربیارن و غش غش بخندن. ینی واقعا خوش گذشت . اصن کار علمی باید اینجوری باشه.من و مهشاد و زهرا و غزاله کل روزو خندیدیم وخب عوضش به حا اینکه این تمرین 3ساعته تموم شه از صبح تا عصر دانشگاه بودیم و طبقه وسط کتابخونه (که من بش میگم طبقه دوم کتابخونه ولی انگار طبقه اوله:))) چایی که پنجره های بزرگ داره و اصن خیلی حس خوبی داره . بعدش مهشاد ماشین اورده بود و کلی تو برگشت خندیدیم یه حاهایی گم شدیم و ادرس پرسیدیم و دوباره غش غش خندیدیم . خلاصه که روزای اینچنین پروژه ام ارزوست

24خرداد1395قسمت دوم

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۲۵ خرداد ۹۵
  • ۲۲:۲۵
  • ۰ نظر
ساعت 7.5 و اینا بود که دکتر ن نمره ها را زد و خب پاس شدم ولی این دلیل نمیشه یکی از هیجان انگیزترین قسمت های امتحان که نمره کندن از استاده را از دست بدم . ینی یکی از لذت هام اینکه برم راه خل های سوال ها را توضیخ بدم شتید استاد بفهمه بم نمره بده و خب خیلی خوش میگذره . مخصوصا با خسرو =)) دلم براش تنگ میشه چون درس هایی که دیگه ارائه میده مال ارشده و درس دیگه باش نداریم .:( خلاصه بلند شدم و رفتم دانشگاه و دکتر ن چراغ اتاقش روشن بود اما درو باز نمیکرد. مریم و مائده هم بودن دوربین گوشی رار وشن کردیم و مریم یه لحظه گرفت بالای در اتاق و اونحا یه محفظه شیشیه ای هست و فهمیدیم تو اتاقش نیست یکم اونجا چرخیدیم تا استاد اومد و کلی بش گفتیم برگه ها را ببینیم و اینا که گفت فردا و خب ینی فردا هم بایدبرم دانشگاه. داشتم برمیگشتم که زینبو دیدم و اونم اومده بود برا ریضمو چونه بزنه و خب هر دو ناکام برگشتیم تا انقلاب با زینب اومدمو بعد پیاده داشتم میومدم که برم خونه یه لخظه جلوی سینما قدس وایسادمو دیدم سانسش 12.5عه گفتم خب از ناهار که خبری نیست حال درس خوندنم که ندارم بذار بریم یه فیلم ببینیم خلاصه که الان بلیت گرفتمو تنهایی دارم میرم سینما که "اااا دت نمیکنیم"را ببینم به نظرم فیلم خوبی نباشه ولی تحلیلمو بعد از فیلم میام مینویسم التنم 12.20است و روبروی سینما تو پارک نشستم یکم دیج خوندمو دیگه حالشو ندارم .
پ.ن:از تصمیم های یهویی برا تفریح کردن خوشم میاد یکم ابهام و رازالودی را قاتی تفریح میکنه :)))
ساعت 2.5عه و تازه رسیدم خونه. فیلم بدی نبود روند و ریتم خوبی داشت اما موضوع زیاد خوبی نبود.

24خرداد1395

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۲۵ خرداد ۹۵
  • ۰۴:۳۸
  • ۰ نظر
دیروز پایانترم احتمال مهندسی داشتم و نسبتا امتحان سختی بود . این درسو ترم پیشم داشتم و ترم پیش با دکتر ر کلاس داشتم و بعد حذفش کردم و حالا این ترم با دکتر ن کلاس داتشم و نصف کلاسارا نرفتمو امکانش هست که بیوفتم این درسو و این دیشب تاحالا نذاشته بخوابم تا دو الی سه ساعت دیگه نمره ها اعلام میشه چون دکتر ن میخواد بره کانادا و خیلی عحله داره و من واقعا امیدوارم که نیوفتم این درسو .
ولی لذت خاصی داشت پریشب احتمال خوندن . نیمه های شب بود که به قول شاعر حالتی رفت که محراب زه فریاد امد یه یه همچین چیزی میگه شاعر. خلاصه که خیلی حال خوبی بود اون قران خوندن نصف شب اون مناجاته عجیب حال خوبی داشت . ماه رمضونا همین حال خوبشه که خریدار داره . ماه رمضونا بیشتر و بیشتر دارم تقوا را یاد میگیرم اینکه بپرهیزی از انچه که غلطه. ماه رمضونا ادم تمرین میکنه که بین عملی کردن خوب یا بد, بد را انتخاب نکنه چون اسونتره.

درستایشvendetta

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۲۳ خرداد ۹۵
  • ۰۴:۳۹
  • ۰ نظر
یه عمری از بچگی همه ✌اینجوری گرفتن تو عکسا منم عین میمونا #هی از اینا گرفتم تو عکسا .(البته بماند که یه جورای دیگم گرفتن منم بچه بودم خر بودم شتر بودم منم گرفتم بعد بزرگ شدم فهمیدم عجب شتری بودم😁😑بچه بودم خو😅) خلاصه #هی تو همه عکسا ✌اینجوری گرفتم و بعد تر ها فهمیدم این vاول victory بعد فهمیدم victoryیعنی پیروزی بعد سوال شده بود برام خو ما که فارسی حرف میزنیم باید پ را با دستامون بگیریم بعد طی دو روز و دو شب تلاش نافرجام نشد که با دستم پ درست کنم(البته تو همون برهه زمانی سوال برام شده بود که چرا استقلال نه و چرا پیروزی؟؟) و قیدشو زدم و  گفتم همین✌میگیرم . ولی حالا اگه ✌میگیرم اول دوتا کلمه است vendetta و victory.
پیام اخلاقی:به کودکان خود بیاموزیم که باغ وحش درونی خود را کنترل کنند
#✌

غذاعه دیگه نمیفهمه

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۲۲ خرداد ۹۵
  • ۱۷:۴۲
  • ۰ نظر
گفت:تمومش کن
گفتم :ادم وقتی دل و دماغشو نداره .ینی حتی نمیتونه تمومش کنه
گفت:بالاخره که چی؟
گفتم: که هیچی... همه چی که نباید به ته برسه.اصن به ته برسه که چی .
گفت: ولی اگه تهش ته دیگ باشه چی؟
گفتم: خودت داری میگی اگه باشه.تازه اگه سوخته نباشه .تازه اگه برشته شده باشه.. خلاصه که اگه سیب زمینی ها درست تو زمان و مکان درست باشند اگه...
گفت: فلسفه بافی نکن .غیر من و تو هیشکی اینجا نیست . اونقدی شهامت داشته باش و اعتراف کن که از تموم کردنش میترسی.
گفتم:برو بابا . اگه از ترس بود که راه حلش معلوم بود. صاف میزدم تو دل ماجرا .بدبختی اینجاست که حتی انگیزه از سرانجامش ترسیدن هم ندارم .ترس مال وقتیه که چجوری بودن تهش برام مهم باشه که از بدبودنش بترسم ولی دقیقا نکته همینجاست که من اصن حسی به تهش ندارم برا همینه که اینجام.برا همینه که وایسادم تا ببینم چی میخواد بشه
گفت: هوووو چته...یه نفس بکش بینش..یه بند داره دری وری میبافه ... تو مشکلت اینه زیادی میبافی..ینی انقد بافتی و بافتی که مخت تاب برداشته..تابیده بهم
گفتم: الان داری راه حل میدی خیر سرت؟
گفت: نه .دارم قربون صدقه ات میره از بس نابغه ای
گفتم : انتخابم فعلا همینه و با تقریب خوبی میتونم بگم این خط ,نقطه سرِخط ندارد تا وقتی که اصلا بروم صفحه ی بعد...
گفت: به درک ... به درک که نسل احمق ها هنوز منقرض نشده... اصن به درک که تمومش نمیکنی
(تموم کردنه قابلمه را میگفت...)
گفتم: اره شاید من یه احمقم که برا تموم کردن یا نکردن یه قابلمه غذا این همه فلسفه میبافم

#از سری مکالمات من با غذام
#با ته دیگ مهربان باشیم
#افطار زیاد نخوریم
نتیجه اخلاقی: هیچوقت با غذاتون دردودل نکنید ...اون یه بی شعوره که فوقش 8ساعت با شما میمونه و بعد شما را به یه مقصد "گلاب به روتون " میفروشه.

من هنوز اما ابراهیم درونم را نیافتم اما هزران اسماعیل در قربانگاه دارم

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۲۱ خرداد ۹۵
  • ۲۱:۵۵
  • ۰ نظر

اتشیه روزایی هستن که ابراهیم وار زندگی میاد تا زندگیش کنم/کنیم. اول صبح فک میکنم که من ابراهیم نبودم پس این اتشی که بر من گلستان شده حکمتش چیه. فلسفه زندگی ابراهیم پیچیده ی ساده ای است.سهل ممتنع ... من اسماعیلی قربانی نکردم من شاید اندکی فقط بت شکستم اما.. اما اتشی که این روزها بر من گلستان شده بعید میدانم نتیجه ی بت شکنی باشد .شاید بت جدید است شاید... از بت شکستن تا اسماعیل ذبح کردن راهی است به درازای عمر ابراهیم ... مکه نرفتم .حج بجا نیاوردم. اما رمی جمرات را از برم .اما طواف را بارها و بارها دور کعبه ام رفتم. من قربانی ام را اما هنوز به قتلگاه نبردم.سخت است. تو که خودت شاهدی که سخت است . زمان و مکان درستی در راه است

عکس از من/ چهارشنبه سوری 94

1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب